نگاهت...
برگ احساسي است
در دشت غم انگيز ِ دل ِ شيداي رنجورم
كه با گلواژه هاي طاق ابرويت
شميم دلرباي دوستي را در هواي ابري چشمان باران ديده ام ، هرشب....
برايم ارمغان دارد
به باران شبانه سخت پابندم
به بازيهاي سيلاب زمانه.....
سخت مي خندم
زدنيا مي گريزم
من به نام دلربايت اي قناري ، قانع ام....
من با تو خرسندم
تويي آلاله هستي و مي دانم ...
كه تو حوري.....
يقينم با خداي عرش همدستي
چرا در روز ميراث خداوندي
يادت هست ؟؟
خدا آنگونه عاشق بود ؟؟
خدا بخشيد زملك خود به هر كس هرچه لايق بود ؟
به بلبل نغمه زيبا ...
به جغد ويرانه ها ...... تنها
به گل رخسار بس رعنا
نفهميدم .....
چرا آخر ؟
خداي عادل و عاشق ...
نگاهت كرد و با چشمات زيباي توهم خنديد ؟
چرا ؟
چرا او هرچه نيكي بود
يك جايي....
بتو بخشيد ؟
فهميدم ...
كه تو ماهي و رويايي
تو از عرشي .....ز بالايي
تو از آدم مبرايي
مي دانم ...
مرا هم ديد .....
مي دانم همه مخلوق عالم را يكايك ديد و زيبا ديد
ولي تنها قناري را .....
بگفتا : لايق تمجيد
ولي تنها قناري را
نشاند بر مسند خورشيد