خسته ام مثل زنی در نوسانی ممتد
که شبی با چمدانی به ته شهر رسید
ضرب آهنگ غزل را به تن وسوسه داد
چادر مشکی شب را به تن خود پیچید
***
پسری که بغلش بود و تقلا می کرد
زود،آهسته کنار درِ یک خانه گذاشت
از غبار آمد و در باد سراسیمه گذشت
در دلش توموری از غصه ی بدخیمی داشت
***
مثل یک روح ترک خورده ی در بی رحمی
چمدان دست گرفت و به درختان خندید
ریشه در خاک ندارد که بماند این زن
از لب وسوسه یک بوسه ی زهرآگین چید
***
دمِ در بودم و تا آخرش آنجا ماندم
هر کسی رد شد از این قافیه یک واج برید
قد کشیدم و سر شخص خدا داد زدم:
شعر بی وزن شدم،حال مرا دریابید
***
رشته ی فاصله ها در دل من پیچ به پیچ
شیشه ی خاطره ها در سرم انگار شکست
درِ هر خانه که رفتم بنویسم از خود
یک نفر آه کشید و به نگاهم در،بست
***
تا پسر بچه ی منفور همین شهر شدم
خم شدم،پرت شدم،مرگ دواندم به تنم
به سرم زد بپرم از سرِ یک بام ولی
گفتم ای داد نبایست،سریع جا بزنم!
***
***
تب پاییزی این کوچه مرا می بارید
شب بی پرده بر امواج غمم می خندید
مثل یک ارّه که می رفت و می آمد بودم
رفت و آمد؛ همه جا ضدیتی بد بودم!
سالهایی است که دنبال خودم می گردم
تف به این درد معما صفتِ نامردم...
***
***
خسته ام مثل زنی در نوسانی ممتد
که شبی با چمدانی به ته شهر رسید
کاش می شد که کسی در وسط کوچه ی سرد
چهره ی غم زده ی مادر من را می دید
***
***
چهره ی غم زده ی مادر خود را دیدم
و سپس پیله شدم،سخت به او چسبیدم
از لب سرد همین دست زمین افتادم
هرچه غیر از من و او بود،به آتش دادم
به خودم داده ام امیّد که برخواهد گشت
همه ی فکر،که از پیچ همین جاده گذشت
به خودم آمدم از هیچ کسی ردّی نیست
به گِل افتاده ام انگار،شبی مدّی نیست
هر کسی آمد و از دور مرا می پایید
سنگ از آینه های غزلم می ترسید
به خودم گفتم از این درد،رهایی هم هست؟
بر سر کوچه ی خورشید،خدایی هم هست؟
هرکسی آمد و زخم دل من را تا دید
نمک از پیکره وا کرد،به زخمم پاشید
***
***
هرچه میخ است،به تابوت همین شیشه زدم
ریشه ی هرچه درخت است،شبی تیشه زدم
آتش معرکه بر پیکره ی بیشه زدم
مهر مکتوم شدن بر لب اندیشه زدم
من خودم جرز همین خورده ترکْ دیوارم
***
من و تنهایی من بر تنِ من بست شدیم
من و بی جانی من بر منِ من بست شدیم
من و این روح به پیراهنِ من بست شدیم
من و تقدیر به گاو آهنِ من بست شدیم
من خداوند همین درد ترین اشعارم
***
شعر تو غم زده ای سرد ولی سخت به جاست
گله از تلخی زهر است که در خاطره هاست
همه گفتند"ابوالفضل" مسیر تو کجاست؟
راهت از فاقله ی پشت به آیینه جداست؟
منِ"تنها" همه ی جوهره ی خودکارم
***
***
من که از شهر گذشتم به بیابان رفتم
یله و یکّه به کاشانه ی شیطان رفتم
بین این ابر و همان ابر کمی سرگردان
به تماشای غزل خوانیِ باران رفتم
با در و چوب و درخت و غزلم حرف زدم
مست و دیوانه به مهمانی هذیان رفتم
مادرم کوچه،پدر کوچه ولی انگاری
من به این عمه ی بد ذات_خیابان_ رفتم
عاقبت در خودم از دور دری وا کردم
و از غم انگیز ترین شهر خراسان رفتم
***
***
من به این کوچه شبی قول بدی می دادم
که به آتش برسانم خبر مرگم را
قول دادم که شبی تیغ به شالوده زنم
و سریع تر برسانم،سفر مرگم را
***
دم این پنجره ها،قافیه ها می میرند
دم این پنجره ها،قافیه ها را کشتم
به تن پنجره ها هر زدم،سنگ شکست
دم این پنجره ها موج صدا را کشتم
***
سرخ معنی غزل سازی غم های من است
سرخ معنی دل شب زده ی تار من است
سرخ معنی همین صورت سیلی خورده
سرخ معنی غم انگیزی اشعار من است
***
گرچه طولانی و پر حرف تر از زمزمه شد
حالِ "تنها" به همین شعر شدن ها خوب است
خانه ام کوچه ی سردی که پر از پاییز است
سر گذشتم غزلی خیس ولی مکتوب است
***
زنی از دور به آغوش همین کوچه رسید
پسرِ غم زده ی روی زمین را برداشت
لبِ اندیشه به تقدیر معطّر میکرد
نامه ی بسته او را به سر جیب گذاشت
***
زن تنهای غم آلود،از این کوچه گریخت
پسرک در بغلش اشک هبوطش را ریخت
همه جا اشک پس از اشک به حاشا زده ام
من همان کودک شبگرد،به دریا زده ام
***
با احترام...
ا.تنها
***
تقدیم به با حوصله ها
سلام ابوالفضل جان
واقعا نمی دونم چی بگم گرچه تلخ بود قصه ی شعرت
اما بسیارعالی سروده ای
احسنت
بسیارعالی شروع کردی تصاویری زیبا وبکر ارتباط عمودی وافقی ابیات عالی وپایان بندی هم عالی تر
و مخاطب را تا آخر باخودت می کشانی
زنده باشی وسرافراز شاعر شیرین سخن خراسانی