(صیاد)
درهم وپیچیده
همچون کلافی سردرگم
وصدای دلخراشی که روح وجان را
می تراشدوحشیانه
وجودم جهنمیست از باروت
وهمین کافیست برای گرفتن فال تاروت
لحظه ها خالی از شادی
زجرکش وتکراری
دست سرنوشت
چادری به رنگ شب برسرم انداخته
کبوتر وزاغ هم آشیان شده اند
چه آشوب بازاریست این
حرص وطمع...ریا وتزویر....دروغ
قلم وقلمدان بیگانه زهم
به خواب هفت پادشاه رفته اند
ناگهان قطرات اشک با فشارسینه ی پردرد
شروع به باریدن می کند
آنسوترزوزه ی وحشی باد
برتارک جسمی زخمی فرودمی آید
تا قعردره به ناله بیفتد
وشاید در این غروب غریب کش
زنده ها به سکوت وآرامش مردگان حسادت کنند
مدتیست مدیدتیرصیاد
عجیب بالها را درهم می شکند
وکودک ناآرام را به اغما فرومی برد
روزگاری دراندیشه ی بزرگ شدن
لحظه شماری می کردم
حال که هستم پشیمانی را فریادمی زنم
این تلخی شکست
عذابم می دهد
دیگر از نیشخندوپچ پچ عجوزه ها
طاقتم بریده
بی حیاهمه جاجولان می دهند
ودراین برزخ طولانی
لحظه ای به یادت افتادم
الهاخواندیم گفتی بیا
خلقی ام غرق گناه
ناسپاس اندرفنابی توشه و
گم کرده راه
گفتی بیا
الهی
بنده ای ام روسیاه روسیاه
بی پناهم بی پناه
افتاده ام در قعرچاه
گفتی بیا..................
باتقدیم بهترین ها به محضرشریف اهالی خوب وصمیمی شعرناب
حقیر بهاالدین داودپور(بامداد)