شاعری جوان هستم
به جوانی ِ باد
گاه می کنم سکوت
گاه می زنم فریاد
بوی باران می دهد نفَسم
چشمهایم همیشه ابریست
آسِمان دلم گاه چنان تنگ است
که فراخنای بودنم قبریست
روح من همیشه غمگین است
قلبم اما همیشه جاریست
گاه در گوشه ی دنج ِ شبم
دست در دست سیگاریست
با خدا آشِنا هستم
گاه می خوانمش از ته ِ دل
رو به بیکرانه ها دارم
گرچه زورقم نِشسته به گِل
ساکن آبهای اندوهم
همدمم موجهای تنهایی ست
ماهی ِ وجود من عمریست
چشم به راهِ یک مرغ دریایی ست
گاه دیوانِ پنجره را
می گشایم به لطف ِ نسیم
فالم اما همیشه روشن نیست
بیم آن دارم که به هم نرسیم...
(م. فریاد)