با من از کوچ نگو
لحظه ی کوچِ پرستو سرد است
تنِ من بی نفَست توده ی یخ
سینه ام در غمِ تو معرکه ای از درد است
با من از کوچ نگو
که در اندیشه ی خوشباوری ام ردّی از
کوچِ دلگیرِ پرستوها نیست
ذهنِ من سبزترین فصل زمین است، ببین
در رگ و ریشه ی من شوقِ بهاران، جاریست
با من از کوچ نگو مردِ پریشان حالم!
من از اندوهِ شبِ دور شدن بیزارم
پا به پایِ دلِ هر ابر اگر دور شوی، می بارم
لحظه ای حوصله کن، خوب ببین!
بینِ ما فاصله کوتاهتر از ثانیه است
تو اگر دور شوی از قلبم...
من اگر دور شوم از نفَست...
بختِ هر باغچه را دستِ خزان،.. خواهد بست
من اگر دور شوم از تو شبی خواهم مُرد
تو اگر دور شوی غصّه تو را،.. نه، هرگز!
من به جایِ دلِ سرسختِ تو هم
غصّه ها خواهم خورد
تو اگر دور شوی جنگلِ رویاهامان
رختِ پاییز به تن خواهد کرد
تو اگر کوچ کنی، عشق هَرَس خواهد شد
تو اگر دل به زمستان بدهی
سوزِ راهی شدنت صبرِ مرا خواهد برد
محضِ تنهایی من از هوسِ بال گشودن بُگذر
غصّه ات را چه کسی بعدِ دلِ رنج کِشم،... خواهد خورد؟
نازنینم تو بگو!
چه کسی این همه جرأت دارد
که در اندیشه ی سرمازده ات رخنه کند؟
چه کسی غیرِ دلم می فهمد؟
که تو در قلبِ کویرت نمِ باران داری
تو که بر شاهرَگت ردِّ زمستان پیداست
غیرِمن کیست بپرسد،.. که چرا بغض، فراوان داری؟!
غیرِ من کیست بفهمد که چرا دلگیری؟
تو چرا گاهی از این عالم و آدم سیری؟
غیر من کیست تو را از هوس و وسوسه لبریز کند؟
چه کسی می داند؟
که چه با این همه اُخراییِ پاییز کند
با تواَم، با من باش
ساده از من نگُذر مردِ گریز!
من همانم که تو را احیا کرد
من همانم که برانگیخت شبی در تنِ تو، رستاخیز
من همانم که تو را قبلِ همه فهمیدم
در تنت داغ ترین وسوسه ها را دیدم
من همانم که تو را جار زدم شهر به شهر
روی تنهاییِ تو ابر شدم،... باریدم
با تواَم نیمه ی من!
ای که در زاویه ی نیم رُخَت، نظم، تماشا دارد
کِی دلت با جگرِ سوخته ام قصدِ مُدارا دارد؟
کِی تو خواهی فهمید؟
که به قهرِ تو سزاوار شدن یعنی چه
کِی دلت می بیند؟
پیش چشمِ رُقَبا خوار شدن یعنی چه
تو نمی دانی...حیف!
که گرفتارِ غمِ یار شدن.. یعنی چه
گوش کن همسفرم!
با من از پیچ و خمِ جاده نگو
با من از وسوسه ای پوچ که بر جانِ تو افتاده نگو
با من از عشق بگو
از شبِ کوچ و سفر،.. با منِ دلداده نگو
با من از راه نگو، همقدمِ نیمه ی راه!
راه ها بغضِ نفَسگیرِ مَنَند
جاده ها قصّه ی بی فرجامی
که تو را با همه ی طاقتِ تو،.. می شکنند
ماهِ من، این همه تردید بس است
هرچه دنیا به من و بغضِ تو خندید بس است
بنِشین حوصله کن
این همه دم نزن از دغدغه ی رفتن و کوچ
بنِشین، با من باش
که تو را بُرد به دنیایِ خیالاتی پوچ؟
که پس از این همه با هم بودن
ذهنِ معصومِ تو را از تبِ رفتن پُر کرد؟
که پس از این همه جان کندن ها
نانِ این قلبِ جهان باخته را آجر کرد؟
چه کسی گفت علاجِ غمِ انسان سفر است؟
چه کسی گفت غمت از همه کس بیشتر است؟
بنشین، همسفرم!
بنشین،.. چشمِ من و عشق تر است
من فقط می دانم
پشتِ هر آرزویی گرم به ماست
جای تو پیشِ من است
جایِ تو در دلِ من، جایِ همین دلهره هاست
نکند دور شوی از نظرم
نکند فکرِ پریدن باشی
نکند نیمه شبی پنهانی
هوسِ رفتن از این شهر کنی
نکند با دلِ من سرد شوی،.. قهر کنی
ماه من خوب ببین
فصل، فصلِ غم نیست
بُعدِ پروانگیِ عشق به جولانگاهِ
سینه هامان کم نیست
پایِ این رنج بمان، باور کن
رفتن از پیله ی پیچیده ی "ما"، مرهم نیست
من که می دانم تو
زیر خاکسترِ خاموشیِ خود شعله ی "بودن" داری
من که می فهمم تو
از فراموش شدن بیزاری
پس چرا دست به دامانِ پرستو شده ای
پس چرا پایِ دلت می لنگد
نکند دلزده ای باز،... نه... انگار که جادو شده ای
خسته ام ماه ترین!
خسته ام ای همه جا،.. یادِ تو همراه ترین!
از همه همهمه هایی که تو را می خوانند
از غمِ دغدغه هایی که مرا می شکنند
از هرآن کس که مرا در نظرت کوچک کرد
خسته ام عشقِ به هم ریخته ام!
خسته از این شبِ سوزآورِ درد
تو اگر میل به رفتن داری...
تو اگر شوقِ پریدن داری...
پایِ اندوهِ دلم ثانیه ای صبر نکن
فکرِ کوچیدنِ خود باش نگو صبرت کو
فکرِ باریدنِ بی وقفه ی این ابر نکن
نازنینم! تو برو، راهی شو
این تو و این همه راهی که تو را می خوانند
ماهِ من! غصّه نخور، اشک نریز
گورها ارزشِ اندوهِ مرا می دانند
درود بانوی عزیزم
بسیارزیبا بود