پنجشنبه ۲۹ آذر
|
آخرین اشعار ناب محمد حسن ایوبی
|
باز دلتنگم عجیب. . .
باز دلتنگ دمی اشک و دمی هق هق شب!
یادم انگار نمی آید که اشکی ریخته ام. . .
یادم انگار نمی آید طراوت های بعد از گریه را. . .
دل من از جنس سنگ و یخ نبودست هیچوقت. . .
ناتوانی از دو چشم خسته و سرد من است. . .
نا توانی همه ی درد من است. . .
زل زدم به آسمان پر غبار روزگار. . .
غم چه سوسو میزند هر شب در این سقف بلند. . .
غم من سوسو نزن. . .
من غمی بس داغ و بی اندازه میخواهم به خود. . .
که دمی آب کند یخ های این یخچال را. . .
کودکی بوی طراوت میداد هر لحظه اش . .
گریه شیرین،ناله شیرین،خنده ها از عمق جان. . .
و دلی بی دغدغه،نرم تر از آلاله ها. . .
و خدا همبازی دایم این ایام بود. . .
می شد هر بار طنین انداز در کوی و گذر. . .
نغمه ی پاک صدای بچه ها. . .
غم من سوسو نزن،جوش و خروشی بنما در جان من!
ذره ذره آب خواهد شد همین سنگ درون سینه ام. . .
ذره ذره یار خواهد شد دو دستم با دوچشم. . .
چه شود روزی که دستم روی چشم. . .
شبنم گلبرگ گونه،با لطافت پاک کند. . .
و در این پهنه ی خاکستری و سرد. . .در این دیار سنگ. . .
از طرب،جار زنم،مژده دهم،بر مردم!
که رسیدم به امل. . .جانم به خشکی نرسید!
چون کویر چهره ام از اشک من سیراب شد. . .
چه شود که این شود،خود را بیابم در مسیر
چون گمم بر روی آب،قایق شتابان میرود. . .
جمله ترسم،خشکی جان است و بس!
که اگر غرق شوم دریا کویری بشود. . .
ونمانم روی آب،
و بمانم مانده ی راهو و بمانم گم تر!
و در اینجا ناچارم بنشینم منتظر. . .
بنشینم منتظر. . .
باز باران با ترانه،بشود ناجی سرزمین من. . .
تا دلم را،این کلوخ سخت را. . .
حل کند در ذات آب های روان زندگی. . .
مقصد آب زلالی این چنین،بی کران دریای احساسات است. . .
و من اینبار نه ترسی دارم از غرق شدن. . .
و نه تردیدی از این رها شدن!
"محمد حسن ایوبی"
1395/7/1
|
|
نقدها و نظرات
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.