دروود بر بزرگواران ...
در حدی نیستم که جوابی برای شعر شاعر بزرگی همچون سهراب سپهری داشته باشم ...
این شعر رو در جواب یکی از عزیزترین دوستانم که شعر (به باغ هم سفران) سهراب سپهری رو با احساس به من هدیه کرد با نام (از باغ هم سفران) سرودم ...
...
به باغ هم سفران :
صدا كن مرا.
صداي تو خوب است.
صداي تو سبزينه آن گياه عجيبي است
كه در انتهاي صميميت حزن ميرويد.
در ابعاد اين عصر خاموش
من از طعم تصنيف در متن ادراك يك كوچه تنهاترم.
بيا تا برايت بگويم چه اندازه تنهايي من بزرگ است.
و تنهايي من شبيخون حجم تو را پيشبيني نميكرد.
و خاصيت عشق اين است.
كسي نيست،
بيا زندگي را بدزديم، آن وقت
ميان دو ديدار قسمت كنيم.
بيا با هم از حالت سنگ چيزي بفهميم.
بيا زودتر چيزها را ببينيم.
ببين، عقربكهاي فواره در صفحه ساعت حوض
زمان را به گردي بدل ميكنند.
بيا آب شو مثل يك واژه در سطر خاموشيام.
بيا ذوب كن در كف دست من جرم نوراني عشق را.
مرا گرم كن
(و يكبار هم در بيابان كاشان هوا ابر شد
و باران تندي گرفت
و سردم شد، آن وقت در پشت يك سنگ،
اجاق شقايق مرا گرم كرد.)
در اين كوچههايي كه تاريك هستند
من از حاصل ضرب ترديد و كبريت ميترسم.
من از سطح سيماني قرن ميترسم.
بيا تا نترسم من از شهرهايي كه خاك سياشان چراگاه جرثقيل است.
مرا باز كن مثل يك در به روي هبوط گلابي در اين عصر معراج پولاد.
مرا خواب كن زير يك شاخه دور از شب اصطكاك فلزات.
اگر كاشف معدن صبح آمد، صدا كن مرا.
و من، در طلوع گل ياسي از پشت انگشتهاي تو، بيدار خواهم شد.
و آن وقت
حكايت كن از بمبهايي كه من خواب بودم، و افتاد.
حكايت كن از گونههايي كه من خواب بودم، و تر شد.
بگو چند مرغابي از روي دريا پريدند.
در آن گيروداري كه چرخ زرهپوش از روي روياي كودك گذر داشت
قناري نخ زرد آواز خود را به پاي چه احساس آسايشي بست.
بگو در بنادر چه اجناس معصومي از راه وارد شد.
چه علمي به موسيقي مثبت بوي باروت پي برد.
چه ادراكي از طعم مجهول نان در مذاق رسالت تراويد.
و آن وقت من، مثل ايماني از تابش "استوا" گرم،
تو را در سرآغاز يك باغ خواهم نشانيد.
...
از باغ هم سفران :
صدایت می کنم ...
اگر تو بخواهی ...
صدایت می کنم با روح سبزینه آن گیاه که تو دیدی ...
و انتهای صمیمیت حزن را ...
به ابتدای سرور زندگی پیوند خواهم زد ...
اگر تو بخواهی ...
عمق سکوت این ابعاد خاموش را می شکنم ...
و طعم تصنیف را به گوش اهالی می رسانم ...
وجودت را درک می کنم و به دوش می کشم وسعت تنهایی دلت را ...
و این حجم را به مشعل برایت ملموس خواهم کرد ...
آری خاصیت عشق این است ...
اگر تو بخواهی ...
در ازدحام ماموران هم ...
دیوار زندگی را بالا خواهیم رفت ...
قفل ها را خواهیم گشود ...
و روح زندگی را تقسیم خواهیم کرد ...
اگر تو بخواهی ...
دل سنگ را خواهیم شکافت ...
رمز وجودش را کشف خواهیم کرد ...
چشم ها را خواهیم شست ...
دنیا را بهتر خواهیم دید ...
و گرد زمان را از پس خود خواهیم دواند ...
اگر تو بخواهی ...
برای شکست سکوتت واژگان را به بازی خواهم گرفت ...
و ذره ذره آب خواهم کرد شرم ورود کلمات را ...
اگر تو بخواهی ...
جرم نورانی عشق را ...
به سلیقه ات ، صیقل خواهم زد ...
و سردی وجودت را با صیقل آن خواهم دزدید ...
اگر تو بخواهی ...
ماسه های ساحل را برای دل گرمیت خواهم سوزاند ...
و امواج را به آتش واژگان تطهیر خواهم کرد ...
اگر تو بخواهی ...
به رقص کبریت ...
تاریکی کوچه های تردید را شعله ور خواهم کرد ...
و ترس تو را به سلول های دل خواهم سپرد ...
اگر تو بخواهی ...
سطح سخت قرن را به نرگس خواهم آراست ...
و تو را از این شهر شلوغ به دور دست ها خواهم برد ...
جایی که سراب ترس هم بدان راه نیابد ...
جایی میان دل ...
میان روح ...
و تو در این میان به آسودگی بخواب ...
من در بالین تو بیدار خواهم ماند ...
و به تماشای پلک های خواب تو خواهم نشست ...
عجیب و زیباست ...
تا صبح به انتظار دیدن مروارید ها پلک نخواهم زد ...
آنگاه که در طلوع گل یاسی از پشت انگشتانم بیدار شدی ...
برایت حکایت می کنم ...
اما ...
حکایت میکنم از بمب هایی که تو خواب بودی و نیفتاد ...
و گونه هایی که تر نشد ...
برایت به تصویر می کشم مرغابیانی را که از روی دریا پریدند ...
و چگونه به تماشای تو ، راه پیدا کردند ...
حکایت می کنم از چرخ زره پوشی که دیگر نبود ...
و کودکی که لبخند بر لب داشت ...
حکایت می کنم از قناری ...
از آن قناری که اکنون نخ زرد آوازش در دستان لطیف طبیعت است ...
و دیگر پایبند احساس ِ بی احساسی نیست ...
حکایت می کنم از اجناس پاک بنادر که دست خلق را بوسید ...
از بوی باروتی که دیگر موسیقی واژگان را به تلاطم نکشید ...
و از نانی که طعم نان داشت ...
آری ...
آرامش اینجاست ...
در این باغ ما ...
ترس و تنهایی و طنین سکوت اینجا پیدا نیست ...
اینجا پر از ایمان است ...
ایمان ما ...
و عشق در لب باغچه آفتاب می گیرد ...
آری ...
اگر تو بخواهی این باغ را خواهیم ساخت ...
اگر تو بخواهی ...
.
.
.
تقدیم به دوست عزیزم ...
پنج شنبه - ۱۸ دی ۱۳۹۳
02:23:00 AM
Amir_Sw