اینجا باران می زند ...
آنجا را نمیدانم ...
باران میزند ...
و قطره قطره خاطرات از چشمم می بارد ...
قطره ی دلتنگی یاد آن روز سوزان است ...
یاد آن روزی که چتر به روی خود بستیم ...
در امتداد خیابان ...
من ...
تو ...
باران ...
شانه به شانه ...
از کافه ای به کافه ای ...
از غم به شادی ...
دیوانگی را به رخ کشیدیم ...
و من وزیرم را فدای شهامت رخت کردم ...
و همچو مچ گیری تاریخ ...
مات دستان گرمت شدم ...
که گرما بخش قلبم بود ...
اگر در این بازی دستم نمی گرفتی ...
پیروزی با من بود ...
اما باختن به لبخند تو زیباست ...
من باختم به هوای لبخندت ...
تو مرا بازنده پنداشتی ...
و نفهمیدی که پیروزی من ...
لبخند توست ...
و به حرارت دستانت ...
قلبم سوزاندی ...
خاکسترش را باد برد ...
سوزاندی و رفتی ...
هر کجا که باشی گردش پیداست ...
...
...
...
چه بازی گران قیمتی ...
تو بردی ...
بهایش قلب من شد ...
خیالی نیست ...
بازی روزگار را هم می بازم به تو ...
تو لبخند بزن ...
پیروزی من ...
لبخند توست ...
12:27 AM
1393/12/26