غزل می بارد از چشمت ، جنون می گیرد آیینه
در آغوشت دلی دارم پر است از سو ء پیشینه
تبسم می کنم غم را هزاران بار در شعرم
تو ظاهر می شوی یک شب درون بغضِ آدینه
غروبی پرسه در من زد دوباره شوقِ تردیدی
نمی دانم نمی بارد چرا از لهجه ات کینه !
در این عصری که می میرد دلم در چاهِ باورها
نفس را می بَرم هر شب به قربانگاه این سینه
شبیه دردها هستم ، نمی آیی که اینگونه
به گوشم نوحه می خواند " غزل را " عشقِ دیرینه