به نسیمی زتو این سینه ی ما آبادست
بنگرم مایه آباد چه سان بر بادست!
بخت وارونه ما از خم مژگان شماست
پلک بر هم چو زنی ، طالع من فریادست
شیشه عمر دلم ناز خرامیدن توست
ز بَرَم تند روی ، شیشه ز بر افتادست
خنده ای زان گل خندان لبت ما را بس
که دل بلبل بیدل به همین دلشادست
دل ما در خم و پیچ شکن زلف شماست
دل از این پیچ و خم آزاد شود ناشادست
یارب آن سلسله موی ز جانم مگشا
که در آن بند دل انگیز ، دلم آزاد است
دیگران عیب کنندش که وفا نیست در او
بی وفایی ز سیه چشم ، مگر ایرادست؟
من از آن روز که آن نرگس مستش دیدم
همه کس محو شد از خاطر و او در یادست
سکه کام جهان را چو بگردانی نیک
در دوسویش بنگر ، لذت و رنج افتادست
دل ِ ما را بگرفت و عوضش هیچ نداد
پایه معامله با دهر بر این بنیادست
ای ملک بر در آن قرب به آدم چو رسی
گو چه کردی که تقاص عمل از اولاد است؟
ساقیا مست ترم کن که غم از حد بگذشت
سینه زین مستی خود خواسته در فریادست
گر رضا میشوم از باختن هر چه که هست
پر کنم جام دگر ، هرچه که بادابادست