به صـحـرا یکـی دانـه ی خار بـود
به بادی بلنـد شــد به بامـی فـرود
چـو ابر آمـد و بارش اندیشـه کـرد
گرفـت دانه برخاک بام ریشـه کـرد
چو آن ریشـه سرگرم در آن کار شد
گذشـت هفـته ای دانه خود خار شد
بلنـد کـرده سـر را به دورش نگاه
بلنـدای بامـش بِــبٌـرد سـر ز راه
به پائیـن بامـــش درختـی ز بیـد
کهن بود و شاخش به بام می رسـید
بگفـت خـارِ مغـرور بر آن بـیدِ پیر
که عمرت گذشـت و به خاکی اسـیر
ببیـن جایگـاهـم بــشد آســمان
به یک هفته من گشـته ام این چنان
بکـرد خنــده بـر خار بیـدِ کـُهَـن
شـنید خار نـادان از او این سـخـن
نباشــد تــو را بهــره از ارتفــاع
چو خیــزد نسیمی نــداری دفــاع
هر آنکس همان جای خود بهتر ست
درشـــتی نکن خارِ ظــاهر پرست
اگر ریشــه ات در دل دشــت بود
پنــاهـی به جـز تو به صحرا نبود
وجـودی که خدمت ندارد به دهر
به عرش گر رِسد می خورد چوب قهر
به بالا نشــینـی نگشــته کَـسـی
کـسـی که بٌــوَد ذات او ناکَـسـی