فعولن فاعلن را خوب مید اند
نشستم پای پله،در کنار حوض بی ماهی
نگاهم ماتِ خیزآبی ،که شاید میکند بازی
نسیمی میدود دربین موهایم پی ِرازی
سپیدی وُ سیاهی درهم وُ برهم
معمای نسیم صبح موهایم
خیال ِ کودکی ها گشته رویایم
دوباره جسم پاکش را کنار خویش می بینم
دوباره چون زمان کودکی ها
دست دردست وُ نگاهم روی لب هایش
دوباره اوسرصحبت گشود وُگفت:حوری جان!
بگو بابا !چرا دلگیر و تنهایی ؟
جوابش را کمی مِن مِن کنان دادم
که بابا مرغ مینا را رها کردم
به جایش یک قلم ، چندین کتاب خوب را
من در قفس کردم
_ ولی ای نازنینم حوریای من
توکه رسم کهن را خوب میدانی!
_ ببین بابا:
همین دیروز مینا آمدوُبا یار خود آنجا نشست
وُخواند
_ دگر غمگینی ات از چیست؟
که در چشم تو، دردی سرد وُسنگین است
نشاط وُشادمانی نیست !
نمی خواهی بگویی غصه ات راچیست؟
به من حتی؟ به بابایت بگو حوری
_ آخه ..بابا....یکی دزدیده شعرم را !
_ بگو نام وُنشانش را
_ نه بابا !من نخواهم گفت
خودش اقرار خواهد کرد
_ بگو من گوشمالی میدهم اورا
_ ولی بابا گمانم رفته از یادت !
تو گفتی راز مردم را نباید گفت
ببین! یک روز می آید
خودش هم گاه گاهی شعر می خواند
فعولن ،فاعلن را خوب میداند
خودش یک روز می آید
تومیدانی مرامم مهربانی است
وُ صبرم را حدودی نیست
تحمل میکنم
باید تحمل کرد!