میانۀ شبی سیاه قیرگون بدعبور
که شبچراغ باوری به دل زبانه میکشید
گذار ما به سوی بامداد بود
(به پویشی دراز و سرخرنگ)
درون جنگلی که هر زمان کمانههای ترکههای بیم
به پیکر نزار جان نشانهای کبود و شوم میگذاشت
و بانگ سوی اختران به گوش جان نمیرسید...
در این میان دمی به شکل مبهمی ـ و رازناک ـ
مهی فشرده از ورای صخرهای کبود سرسپید
چو ململی که پردهوار
به دست پُرتوان ساحری سیاهدست گسترَد
خزانْخزان سرک کشید
بنفشگون شد آن شبِ چنان سیاه
رفیقم آه گرم و روشن ـ از امید ـ برکشید!
چنان پرنده پر کشید
و گفت:
ببین! خوشا که بخت تیره سررسید
بیا! سپیده بردمید...!
(گدازهها درون من به جوش
نمیتوانم از درون سینه برکشم خروش...)
نهیبم از گلوی تنگ بغض من پرید:
عزیزم این سپیده نیست
اگرچه تا سپیده پُر نمانده است
چه سادهای تو نیز
فقط دمی شب از مهی بنفشگون شدهست
همین، مرو!...
دریغ میخورم هنوز
چنان شد آن دلیر ناپدید.
درون تیرگی پُرفریب
به روی گونههای استخوانیَم
ـ دو رشته اشک سرخ میچکید؛
و او ندید!
ــــــــــ
به یاد عزیزی رفته، پیشکش به بانویش و فرزندانشان.
چه مصور و غمانگیز سرودید
همراه با اصطلاحآفرینیهای بکر
مضمون «قلم گریاندنِ» بیهقی پدیدار شد در شعرتان
روان دوست سفرکردهتان قرین آرامش باد