" رستوران ِ بین راهی (سورئال) "
بین ِ راه
نشسته ام در یک رستوران
معلق بین ِ ورقه های واژگون ِ ابر
و خط چین های سفید
-
سایش ِ جداره های باد ِ خنک
با ضخامت ِ پوست
مالش ِ قشری از آب
روی دیواره های سکون
و
"شاهزاده ی گردن کجی"
که باز کرده آغوش خود
به روی دوست
-
لحظاتی با کباب ِ ترد
و هوای پر کشش
بالا آمدن ِ آب در دور دست
و خیس خوردن ِ خورشید از تراوش ِ آب
-
آه که
چقدر غافلگیر انه به این احساس ِ زیبا رسیده ام !
در مقابلم
خدمتکار رستوران
دختری با اندام صورتی
-صورتیهای خیس خورده در آب و رنگ-
چشمانش آنقدر زیبا ست
که میخواهم لایه ای از آن را روی نانم بمالم
بی اختیار
دست میکنم به سینه ام
تا قلبم را هدیه اش کنم
آه که آنجا
حفره ایست تو خالی
مثل ِ یک حلقه ی فولادی
کاشته در اندام آهنی
متوجه میشود و میگوید
آقا !
شما همین الان در حال خوردن ِ قلبتان هستید !
میل دارید با مغزتان سالادی سرو کنم؟
وحشتزده
و
بریده بریده می گویم
بله حتما!
قلبم را بالا میاورم
و خورشیدی
که در محتوای تیره دور میشود
. . .
-بعد از سرو ِ سالاد-
راهی میشویم در اعماق ِ جنگل ِ سبز
-و در حالی که کاسه ی سرم پر است از میوه های جنگلی-
برهنه دراز می کشیم
به روی ریل ِ قطار
در انتظار ِ حادثه ایم
شاید که قطاری عبور کند
از اعماق ِ مان
شاید که روشنی ِ ستاره ای در دور دست
منفجر شود در جانمان
-
سوت سوت !
صدایسوت ِ قطار
تالاپ تالاپ !
صدای ترکیدن ِ میوه های وحشی زیر پا
چروک چروک !
صدایخشکیدن ِ خورشید در هوا
هارپ هارپ !
صدای ریزش تکه های خورشید بر زمین
-
آرام آرام
لایه های خورشید که در قلب ِ ما آب میشود
و علف های مست را در اندام ما می رویاند
بره گوسفندی در چمنزار رهاست
آسمان آبی است
آب درخشنده و زلال
و سلولهای ما
چسبیده بهم
و بارور
از خسیناکی ِ خاک
- - - - - - - - - - - - - - - -
کاظم دولت آبادی (فراز)
شهریور 92