جمعه ۲ آذر
|
آخرین اشعار ناب احمد الماسی
|
برگ برگ دلم
برگ برگ خزان
میبَرَدَم باز به اوج ....
چاره هیچ است
دل به تقدیر جادهام
باز نخست ...
و آسمان را خشمی اگرش بود
چتری به زیر درخت باید جست
غزلهای بیقافیهام
محو تماشای باراناند
واژهها تر میشوند
و دوباره شعری
ـ گرچه بوی دلتنگی دارد ـ
میبارد
دل به خزان باید داد .....
قاصدک !
که هم امروز به پیشواز آمدهای
ببرم با خود
به سفری دور و دراز
به سفر تنهایی
که مرغکی در بندم
و برای رها شدن
دل به هر تابندهای ، میبندم
لیک دل به قدمهای تو بستن
آزادی است !....
آه ! قاصدک
تو خیال ِ من تنها را میدانی
و چه شبها بودهای
با دلم زندانی
برسان پیغامم را به خزان
که برگ برگ دلم
میگرید .....
|
|
نقدها و نظرات
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.