این خنده که می بینی
غرقاب در خون نیست
اشک لحظه هاست
که حیرت چشمها را فاصله خواهد انداخت
ای فاصله ی بی حوصله
در آمیخته، ذهن نگاه تو
ماندگار تر از اتفاق عجیبِ
اندیشه ی رهگذاران است
این وسوسه که می بینی
اشک تصمیم پنهانِ هوای خاطره هاست
ای به شکل حضور تو وابسته
سرزده در اکنون من سوگواری کن
ای چاله ی خالی چالش
گاهی قربانی سقوط تکرار خویشم
شکسته تر از اضطراب
گاهی سرخورده می شوم
گاهی فراتر از احتمال خود
منزوی آسیب ناشی از تنهایی می شوم
ای در تصمیم نگاه ستاره ها تشویش
این شکوه که می بینی
غربت بی اعتنای باران غریبه هاست
آفتاب خنده ی پیامبران پیشانی بلند از صبح است
نمی شناسم اگر خاری زیر پایم آتش بگیرد
وقتی روییده می شوم از احتمال خود
ای در بستر پندار ،خیره شدن
زبانت اسیر زنجیر عصبانیِ
کدام شوق آشفتگی توست
گاهی دریا در پنجه ی ماهی ها
منحنی ساحل خواهد بود
گاهی شوق خطای خاک خورده ی
پندار حایلِ هایل هاست
ای فرورفته در خزان راز
چه سنگی
پیش پای پرسش تو خواهد شکست ؟
ای به خیل ندای خود
پیوسته نگهبان شک اشک
مهتاب دلخواه چشم تو بود ؟
مهتاب رویایی شکسته درسنگ تو
قاصدک آتش گرفته درغریبی خویش
قاصدک قصد .....
تقدیم به انگیزه های گیج که مدام پریشان می شوند
باحترام محمدرضا آزادبخت
درود بر استاد آزادبخت گرامی
ای فرورفته در خزان راز
چه سنگی
پیش پای پرسش تو خواهد شکست ؟
شاد باشید