سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

سه شنبه 16 بهمن 1403
    6 شعبان 1446
      Tuesday 4 Feb 2025

        حمایت از شعرناب

        شعرناب

        با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

        قیمت تو به اندازه خواست توست،اگر خدا را بخواهی،قیمت تو بی نهایت است و اگر دنیا را بخواهی،قیمت تو همان است که خواسته ای رجبعلی خیاط

        سه شنبه ۱۶ بهمن

        مر غ شب

        شعری از

        طوبی آهنگران

        از دفتر دفتر شعر طوبی نوع شعر غزل

        ارسال شده در تاریخ دیروز شماره ثبت ۱۳۵۶۴۴
          بازدید : ۱۱   |    نظرات : ۰

        رنگ شــعــر
        رنگ زمینه
        آخرین اشعار ناب طوبی آهنگران

        نظرانداخت هزارچشم در عالم به وجود
        امیردل خود شد انچه سلطان اورده وجود
        بال گشود بر شاخه نشست شب مرغ  صبور
        گفت سیاهی رود بود معنی به نور
        دیده در بازتاب زمین همه خفته در بندو غمین
        زد فر یاد ای خفته گان سحر امد برخیز
        شفق تیز بخت امد سیاهی رخت بست
        سپیدی پرده ی شب را بدرید
        زمین قیام کرد به زایش گل سبزه بدمید
        ستاره محو شد افتاده خیزاندبه حاله فرو شد
        خورشیددل داد به عدل منظر 
        وپنجه به چهار سود جهان انداخت
        و ای جانها از گل ایینه بسازید
        خود چون تاج الماس بر سر هر خوشه ی گندم نشست
        و به ستایش زمین زانو به ادب زد
        زمین بخیر مقدم زرات سرخ لاله ها ی عصمت تقدیم  فریاد کرد
        و مرغ  شب که از نشانه ها خبر می گذاشت
        پنجه در پنجه عشق با افتاب درو ن به
        رقابت افتاب امد و به اواز بلند از ایین مستی گفت
        چرا مستانه  طلوع را نمی بوسید
        ندید تاریکی در قهر لحظه فرو  رفت
        و هرلحظه تا زیانه به بدن هوشیاری می خورد ای انسان عاشقی باید
        ایکه حق طلبی چو خورشیدطلوع کن
        صداقت  گران اید بدست  
        او فروتنی خواهد که عاشقی باید شد
        و هرلحطه  عاشق بودن 
         و قدرتی که او را می خواند وبا صدای برنده ای تار های شب را پاره می کرد
        ای انسان سپیده دم نزدیک است 
        ای زندگان صدای سپید را ازتارهای بی رنگ شب بشنوید سیاهی فبل از نور است
        اینجا کسی صدا سحر را می شنود 
        ایا کسی جز خفاشان بیدار است
         می شود صدا مرغ  شب را شنید
         همان زم زمه ی طلوح رخت قشنگ دریا 
        بر تن ابی سپیده دم 
        ای که خود را طالبی بی کسی را  طلب کن چه داند انکه دارا درد نداری 
        ای که خود را به قفلت  باخته ای
        خواب نشانه خاک است 
        در نشنیدن بی باک است
         خط استاد در سیاهی خوانا بود
         وکشتی او در بلندی افق  به رفتن سیاهی  اگاه بود
        مرغ  شب با قوس شب هماهنگی بود
        و به شاخ درخت نشست زتنور تب گرمی دست استاد بود که با تقوا قلم شب را تیز 
          کرد
         تا لحظه هارا بشماره می انداخت
        بر تک تک ستارگان  نماز شب می خواند
        و لحظه‌ها بستایش امید سپری می کرد
        و  شب را به دوستی فلق هویدا می کرد
        ای تو  بیشترنگاهم کن واحساسم را خرج باران کن 
        ان ذاتی که خواستی باشدم چو دریا خورشان باشم
          لحظه‌ها م را زنده کن شمع دل  پروانه کن 
        ای که تو لطفه سازلطفه ای لحظه ای را بی معنی خاکم مکن 
        ای که تو زاینده ای و خود نزاده و نه زاده شده ای
        صدا یم را ای قوس شب به گوش لحظه   عاشق  بودن برسان
        و شب برای ماندن بی انتها نشود
         حاله یسیاهی به روشنایی پیچده نشود 
        و آن وقت  فریاد ها بگو ش نا شنونده ها  نرسد قبل ازسپیده فریاد بزند ای خفتگان شب شکست 
         و نور به پرواز در امد  شب بر بال زمان نشست و زندگی  دوباره اغاز شد 
        و شب به زندگان نخندد که زندگی بر بام همگان نشسته است
        و هر جنبنده‌ای در خام او بار می‌برد
        و هرکه توانش بیشتر بارش سنگین‌تر
        و دوشش در آزمایش شکسته تر شود
        و من در شب زیست کنم و در تاریکی سبک بالتر به مقصد برسیدم
        در روز که اشیا را پایمال  می کنند
           شب را نسیبم کردی
         در روز بازی چرخ بر شانه ستم می‌چرخد
         تار شب را  دل روشن پاره می‌کند 
        منم بر شاخه‌ای نشینم  فریاد انا الحق بزنم
        و دیده‌روشن‌تر از  روز شود
        و ببیند کسانی که هاله‌ای از تاریکی به دور خود پیچیده اند وز شمع دلشان نوری به بیرون نمی‌رود و نور در درون آنها خفه است
        و در تار شب قدم زده اند گیسوی شب را به دل بافته‌اند
        هرگز لبشان به باده روشنایی بوسه  نخواهدزد و به ازای درویشی هم به دیوار شاه دست نکشیده‌اند
        مرغ شب فریاد می‌زند  سپیده دم نزدیک است لحظه لحظه ‌ی هماهنگ بودن است 
        و چشم را به تاریکی ببندید روشنی را قضاوت کنید
        وچیزهایی که از نظرتان می‌گذرد مجسم کنید
        ریز و درشت کارها با شما چون زرات افتاب صحبت می‌کند
        فرض کنید آنها با زبانند و با آنها حرف می‌زنید
        آن وقت است که وجدان قضاوت می کند
        گر اتش بر افروختی  خود ددر ان  بسوختی
        ۵
        اشتراک گذاری این شعر

        نقد و آموزش

        نظرات

        مشاعره

        کاربران اشتراک دار

        محل انتشار اشعار شاعران دارای اشتراک
        کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
        استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
        1