افسوس رهگذری موهای زنی را
در آغوش گل برگ های عریان باد آویخته کرده بود
برگ ها صورت زنی بود
مدام درتن باد پوشیده از آغوش
در میان تاریکی
روزنه فرسنگ ها را به دوش می کشیدند
گاهی ماه،دست کوتاه شعر زنی بود
مدام در شادمانی میان گلها
شمایل خورشید راپس واژگاه افسوس خود
قندیل وارمی آورد
تو از افسوس کدام زن
به نیرنگ آفتاب
سیب را دشمن قسم خورده ماه نمودی
ای روح آسمان هایلِ پایمال شده از باد
گاهی مشتاق آفتاب تاریک
برای رنج کدام زن سوخته شده از فرسنگ ها هستی
چگونه پاییز خاکسترِموهای زنی بود
مدام آتش را
هدیه ی اندیشمندانه فراموشی خود می کرد
گاهی دلم می ترسد مملو از رنجش یک دیوانه
گاهی بیرون تر از خیال ماه
خدایی مرا به سقوط ترسناک گل ها
به دره وعده می داد
گاهی بدون ترس
خدایی ،ارباب طومار سرنوشت من می شد
تاجایی که بند بند واژه ها
در لکنت آسمان ،ابرها را خانه ویران
موهای زن آویخته در گلبرگ ها می کرد
بندرت قلبم را چگونه ژرقای عمیق برگ ها کنم
تا روحم آغشته شود
در خاکستر موی زنی که مدام پاییز را می سوزاند ،،،،،،،،
،،،،،،،،،،،،،،،،،،،؟،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،
پی نوشت
چه زیباست این همه ویرگول با یک سوال
درود دوستان شعرناب گاهی رنجم این است که کسی با شعرم ارتباطی ندارد
گه گاهی شادم پندار مخاطب با من یکی نیست
گه گاهی تنهایی قافیه پندار شعرم است وهنوز در تردیدم برای که شعر می گویم برای آوا یا غیر آوا
تقدیم به دختر دیوانه ای که یک بار در پاییز موهای خودرا سوزاند
تاشبیه من مو تراشیده آفتاب را به درک حضور برساند
با احترام کوچک تمام نابیان
محمدرضا آزادبخت
زیباست و پینوشت جالب
همواره سلامت و ثروتمند باشید