عمار و سمیه و یاسر
دلش را خون گرفته بود ، مَشتی قاصر
یه وقتهایی که تَوهم زده بود ،
به خود لقب میداد : ناصر
به چشمش هم لقب میداد : باصر
ولی از دیدن حق ، کور شده بود
ازاین عمل نکردن ، فقط دیدن و دیدن چه حاصل ؟
سکوی زندگی اش ، محکم که نبود ، برحقِ آن حق
تمامِ زندگی اش ، فقط دراحتمال بود ،
انگار تاسه
نمیدانست فردایش چه خواهد شد بی شک ،
زلزله ، طوفان یا سِیل
اگراینگونه میشد ،
که خسران زده ای بود، خاسر
اگر ماورا باشد برامان ، همراهِ اول ،
دنیاست برایمان ایرانسل
پُر از سِل
پُر از سِیل
سیلِ آب و سیل خون و سیلی از درد
قطره هایی که پُرازحساب کتاب است
با ترازویی دقیق ، که ازنگاهش نمی افتد حتی ،
همقدرِ یه قطره
کفرِپنهانی که موج میزد ، در مَشتی قاصر،
وقفه انداخته بود درماجرای آنهمه ،
پرنده گی و اوج و، طِیر و سِیر
نامه ای رسید ز ماوراء به دستش
مُهرِ ارزشمندی از نماز داشت در ذیل
نوشته هایش بس مقدس و پیوسته بودند ،
همچو تسبیح
چونکه نیت اش بَدَک نبود مَشتی ،
به اهمیت نامه گشت واصل
خودش را شبیه تر کرد به مسلمان
اسوه ی او شد : عمار
مادرش هم اسوه اش شد : سمیه
پدرش هم اسوه اش گشت : یاسر
بهمن بیدقی 1402/3/27
با مفهوم و تامل برانگیز قلم زدید
و این قسمتش خیلی جالب بود
دنیاست برایمان ایرانسل
پُر از سِل
پُر از سِیل
سیلِ آب و سیل خون و سیلی از درد