در واپسین غروب تابستان
نباید آسمان را یکجا
کف دست آفتاب میگذاشتیم
که امروز
من سایه
تو سایه
ما سایه به سایه سنگین شدهایم...
شهریور دارد به انتهای باغ میزند
نشان به آن نشان که روز
طعم خرمالوی نارس گرفته و
خوشیها
تَهِ گلو چمباتمه زدهاند
انگار که من پاییز را زابهراه کرده باشم
غافل از اینکه
«دست کالی که پشت خداحافظی را لرزاند»
برای تو بود
و قرارِ ماسیده پای درخت کُنار و لب چشمه...
نشان به آن نشان که
ربطی به اساطیر باستان نداشتم
اما
گناهِ گرهِ بختِ دخترِ شاه پریان
بر گردن من بود...
که امروز دریا
قلمروی یوزهای وحشیست
و کویر
به آبهای آزاد راه دارد
کوسهها در کاراییب
حمام آفتاب میگیرند
خرچنگهای پیر
توی گودی چشمهایم
به خواب ابدی فرو رفتهاند
حلزونِ گوشهایم
در خاورمیانه به گِل نشسته است...
و امروز در خاورمیانه
تاریخ با خط میخی
پشت فنسهای سرم
خردهریز خاطرهها را چکش میزند!
این خاورمیانه
پدر همهمان را بالا آورده است
آنقدر که
جناغ سینهی کودکیام زیر آوار شکسته و
مادرم
پشت خاکریز درد
مینهای خنثی نشده را بالا میآورد
این خاورمیانه...
«اصلا اینهمه خاورمیانه
در میان این شعر به چه درد میخورد؟!»
وقتی در همین خاورمیانه
خیلی چیزها را نمیشود به زور
داشت
برداشت
کاشت
لبخندی که
به وسعت چند خراش
لابهلای سیمهای باردار حادثه جا مانده
و گیاه نااهلی که حتی
با سیلی باد هم اهلی نمیشود!
آرزو عباسی(پاییزه)
صبح وقتی خوندم.. توی دلم گفتم حیف نیست نظرات این شعر باشکوه بستهست..
درود باااانو پاییزه عزیزم..
شعری بود در نوع خود بینظیر
آفرینها..
سلامت و ثروتمند باشید