نه حرفی
نه حدیثی
نه اتفاقی
«به عادت کهنهی کرگدنها»
یک جور عجیبی
از در ندیدن وارد شدهایم
پوست کلفتمان هر روز
سر و شکل یغور بغضها را نیشگون گرفته
روی خودش نمیآورد
که رفتن ربطی به نبودن ندارد!
مثل کبوتر مادرمردهای که
در لاشهی نقاشی
بالاش را به منقار گرفته
تا جیکاش در نیاید
البته که تصاویر بلاتکلیف تابلوها
همیشه سکوت کردهاند
اما تا دلت بخواهد
تابوها
الم شنگه به پا میکنند
و هیچ توفیری هم ندارد
پرستو
بر بام خواب باکرهای بنشیند
یا کلاغ سیاهی
با اندوه ناتماماش
به پنجرهی اتاق مادربزرگ بکوبد و
خوابش را نشخوار کند...
«این پنجرهها
مرگهای زیادی به خود دیدهاند»
و اتاق دمکردهای
که هیچگاه
گرم نمیکند باورهایمان را...
ژرفنگری لازم نیست!
زندگی
چیزهای زیادی از ما میگیرد
بعد یک گوشهای مینشیند و
با نیش تا بناگوش باز شدهاش
به ریش نداشتهی دلخوشیهایمان میخندد
و کسی نیست
تا به ما بفهماند
این هوای مهآلودِ خالی از باران
میان باد نفس بریده
کپکِ نانِ صبحگاهیِ کودکیست
توبره توبره
در هاونگِ برکتِ خشکیده
تیک تاک میکند!
آرزو ذریه عباسی(پاییزه)
زبان شعرتون رو دوست دارم.. و بسیار زیبا و عمیق بود
سلامت و ثروتمند باشید