پنجشنبه ۱ آذر
اشعار دفتر شعرِ بغضِ کال شاعر آرزو عباسی ( پاییزه)
|
|
همین دیروز داشت زندگیاش را میکرد...
|
|
|
|
|
تعبیر میشود خواب زنی از دندهی چپ...
|
|
|
|
|
ورم کرده
دستهای خالی خاک...
|
|
|
|
|
دیگر نمیمیرد کسی در من...
|
|
|
|
|
جایی برای زیستن نیست!
اینجا رخوت
چنگ میزند بر گاهِ سینهها...
فرو میچکد بر خاکِ افته
چکچک
|
|
|
|
|
بیفانوس؛
پرسه میزنیم
جادههای انتظار را
در حوالی ظلمت!...
لحظههامان
پر از پژواک تنهایی؛
|
|
|
|
|
چشمهایم را میبندم
نیزاری تا زانو
در خونابههایش فرو رفته است!...
|
|
|
|
|
از خاطرههای دورم
بویِ لجن میآید!
|
|
|
|
|
کافههایی شلوغ
آکنده از بوی عشقهای مصنوعی!
چهرهها؛
این ماسکهای فریبنده...
|
|
|
|
|
تاریکتر از شبانههای درخت بیدم؛
که در
ثانیههای رخوتزده؛
گنگی زمزمههایم،
کر میکند
گوش
|
|
|
|
|
چشم گذاشتم؛
یک...
دو...
س...
سه نگفته
بهجای پنهانشدن
میان عروسکها،
به یُمنِ زن بودن
د
|
|
|
|
|
در انجماد فصل بیبرگی؛
در این هوای مسموم و
فضای پیچدرپیچ دروغ؛
امیدی نیست...
|
|
|
|
|
دیگر تمام شد!
اینجا انتهای راه...
ذرهذره جا ماندم
میان ازدحام سایهها...
|
|
|
|
|
من چه میفهمم تو را؛
که دچار لکنت یک کابوسی!
حماسهی گرسنگی و فقر
اعترافِ تلخِ زمان!...
|
|
|
|
|
سالهاست مرده چشمانم
در امتداد حادثهی دیدار!
چه بیثمر زجر میکشم،
چه بیهوده انتظار!...
|
|
|
|
|
بیدار شو!
این خاک تیره،
این سقف کوتاه آسمان،
شهری که گندیده از
فرط بوسههای متعفن!...
|
|
|