بازیهای زبانی چه عیبی داشتند
که میان هیر و ویر کلمات
به اداهای زمانی برخوردیم
و امروز
هر کجای تقویم را ورق بزنی
گوشه گوشهی ماه
ششلول به دست
چالِ گونههایمان را شکار میکند
و چشمهایم
با جذام لبانم
شب ادراری میگیرند
آسمان، منزوی میخواند
قبل از اینکه سیمهای زندگی
از هم پاره شوند
برق
از زیر پای گنجشکها میپرد
و چیزی که بالاتر از خودش نتوانسته بود برود...
سیاهی!...
حواسام گود میافتد
از خداخواسته
خودت را کنار میکشی و میگویی
لنگش کن!
ای بیانصاف، میدانی
به خاک مالیدنِ پشتِ اینهمه باورِ ساده
چقدر دشوار است!
یا پُر کردن چالههایی که
خودشان را توی چاه میاندازند
حالا هی کبادهی علاقه بکش بر...
اصلا بگذار
دیوانگیام تیغ بردارد
رگ حادثه را بزند
خندههایم بروند
توی کوچههای کودکی بپلکند
یا نه!
بگذار عقل از سرم بپرد
نه مثل رنگ صورت تو
که همین زمستان
وسط خواب خرس قطبی
انگشت در حلقوم ماهی کرده بود
تا خودش را بالا بیاورد
اصلا...
منطقیتر که فکر میکنم
صحبت از خیالبافی کردن نیست وگرنه
اینهمه هذیان که چهار نعل در سرم
کوبیکو کوبیکو میکنند
آبشخور بافه بافه مرهم است
در سوگ ستاره
روی زخم یک آسمان آرزو مینشیند!
آرزو عباسی(پاییزه)
بسیار بسیار زیبا بود
احسنت👏👏🌺🌺