هاج و واج
با موج حادثه سُر میخورم سمتِ...
هرچند که هیچ «سانحهای»
«خبر خوش» به تو نخواهد داد
اما بگذار
نتیجهی این شعر به عاقبت بیخیری نکشد
و خون از دماغ هجایی نریزد!
بالاخره که با حساب سرانگشتی
یا ما روزها را سپری خواهیم کرد
یا روزها ما را
مثلا با تفقد متواضع الاضلاع این سرنوشت...
خندههای بیلبی در آینه
با تبِ چهل درجه به سمتم میچرخند
تاب از چشمهای ملتهبام میرود
به خیالات میگویم
این روزها دل و دماغ که هیچ
دست و بالام
وبال گردن زندگی شده
لانه لانه...
البته که پرنده نیستم اما
من اگر مار هم باشم
از آسمان پونه میبارد
پس دیگر نگران ادامهی شعرم نباش
گفته بودم این کلمات را
به عاقبت بیخیری نخواهم کشاند
گریه هم نمیکنم
پوست این صامتها و مصوتها
کلفتتر از این حرفهاست
که درگیر سیر تا پیاز ناگفتههای درد شوند
حالا هم
خداحافظی را نقطهی پایان این سطر قرار بده
و دیگر هیچگاه
خودت را جای من نگذار!
آرزو عباسی(پاییزه)