آرزو جان، عزیز دلم،
می توانی به اندازه کافی به من اطمینان داشته باشی، من در بهترین حالت می توانم دوستی حمایت گر و خیرخواه برای شما باشم. اما متاسفانه من پدر شما نیستم. خیلی دلم گرفت که گفتید از پدر چیزی در یادتان نیست و این حسرت بزرگی است که من هیچوقت با آن کنار نیامده ام. من اگر شایسته باشم می توانم بخشی از کارها و احساسات یک پدر را در مقابل شما ایفا کنم. اما نه من و نه شما نباید دنبال القاب و نسبت های دروغین برویم. ایمنی و آرامش حق شما ست و کسی نباید حریم امن شما را برهم بزند. و من نمی زنم.
در مورد شعر و شاعری رفتم اشعار قبلی شما را دیدم و نقدی به آن صورت که شما را مأیوس کند مشاهده نکردم. برعکس همه صادقانه سروده های شما را تأیید و تحسین کرده بودند.
اگر در بیرون از این سایت کسانی شما را دلسرد می کنند باید عرض کنم که برداشت آن ها در مورد شعر و شاعری محدود و سخت گیرانه است. بنظر من شاعران اصلی مردم عادی و کوچه و بازار هستند. که براحتی برای یک واژه چندین و چند کلمه و مصداق و معنی را اختصاص می کنند. از ضرب المثل ها استفاده می کنند. کلامشان پر از کنایه و استعاره و تشبیه است. منتها از فرط تکرار برای گویش وران زبان فارسی عادی شده است. اما یک نفر از خارج که می خواهد زبان فارسی یاد بگیرد خیلی تلاش بکند تا پی به آنها ببرد.
در مورد شما به سرودۀ زیر دقت کنید:
« . . .
من همان پیراهنی ام
که قرار بود
یک روز ِ خاص
مرا به تن کنی
تا ببیند به تو من آمده اَم
هزار الله اکبر بگوید
آینه ی اتاق ِ تو
من بازتاب ِ چشمان ِ تو در
آینه ی اتومبیلی ام
که با آن
لایی میکشی , جلب توجه میکنی
و در هر خیابان و بزرگ راهی که مرا یاد ِ تو انداخت
سرعتت زیاد شده
ناخودآگاه خطر میکنی
من اِشتیاق ِآینه ی آسانسورم برای هر بار دیدن ِ تو
همان فضای دلگیر که دوست دارد
بگیرد عطر از تن ِ تو...
من خود ِ تو اَم وَ باور ِ تو
فرقی ندارد راست یا دروغ گفتن ِ تو
پس به من نگاه کن
حرف که میزنی
دوست دارم ببینم چشمان ِ تو را
و این مُقَدَر نیست
وقتی
دست به مغلطه میزنی…
. . . »
من کاری به جابجایی یا تعویض بعضی کلمات ندارم اما تصاویری در آن هست که من مدت هاست در جایی و متنی نخوانده ام. بسیار نافذ و گیرا:
من آن پیراهنی هستم که قرار بود یک روز به تن کنی.
من همانی هستم که که انعکاس چشمان من یا یاد آوری ام تو را آنچنان به هیجان در می آورد که در خیابان به کارهای دیوانه وار دست می زنی.
یا وقتی که با من حرف می زنی می خواهم نگاه کنم چشمان تورا. از دو نظر. اینکه او مغلطه ای در سر دارد ونگاهش را می دزدد، یا نه در برابر زیبایی من جرئت سر بلند کردن ندارد. اما من می خواهم وقتی با من حرف می زنی در چشمان تو نگاه کنم.
من توام و تو هم منی فرقی هم نمی کند که راست یا دروغ
خجلت آیینۀ آسانسور که کنایه است از دو نفر که نگاهشان در آیینۀ آسانسور به هم تلاقی می کند.
سروده دیگر شما نیز اینچنین است:
« . . .
در حیات ِ پیشین
شایـــد با تو همسایه بودم
شایـــد از پشت پنجره
تورا دیده بودم
و این رابطه را تــــا پشت در
تــــا کاسه آش ِ نذری
پیش برده بودم
شایــــد تو پادشاه بودی
من در آرزوی ملکه شدن مُردم
شاید عشق ممنوعه بودی
دچار وَهم و ترس بودم
دچار سوءتعبیر هایی شبیه به
عشق محال بودم
شاید به هزاریک دلیل
از تو
دور افتادَم
و شاید
شایــــد که نه , من حَتم دارم
قبل از تولد عاشق ات بودم
. . . »
موضوع اصلی این شعر شباهت خاصی به تناسخ دارد. که احساساتی است تسخیر کننده می باشد. این کلمات از قلم شما بیرون آمده است . من از خودم نمی سازم.
نکته به نکته و جز به جز این سروده نوعی سرگشتگی عاشقانه را در خود دارد اشتیاق کنونی و احساسات مرموز درونی که انگار من این آدم را قبلا دیده ام، می شناخته ام و تعابیری از این قبیل. نمی دانم فیلم سینمایی « تولد » را دیده اید یا نه. موضوع محوری آن همین تناسخ است. اگر اشتباه نکنم در هندوستان اعتقاد گسترده ای به همین موضوع وجود دارد. شاید این احساس مرموز زادۀ عملکرد بخش های دیرین تر مغز باشد که اینگونه عمل می کند اما انسان ها دارند. توجه شما به تصاویر بدیع و هیجان آور عجیب است و می توانید روی مسائل و نکات فنی آن بیشتر کسب تجربه کنید و آثار فروغ فرخزاد را بیشتر مطالعه کنید.
خود من هم شعر برای فاطمه سروده بودم در سه ماهه اول آشنایی ما که احساسی نظیر این داشتم و صادقانه به او می گفتم که انگار از هزاران سال قبل من می شناختم تورا. اگر شده باشد من بخاطر شما آن را باز نشر می دهم تا با موسیقی و صوت خودم در اختیار شما قرار بگیرد.
سلام نازنین بانو
زیبا سرودید زنده باشید