فلکین ایستگین بیلِیدیمسَه گر ، قُوشولوب یولونا اوزَردیم أُوزوم
چورودَن عومرومون توتاردیم اَلین ، وِردیگی قایداسین دُزَردیم دُزوم
طالعین سُوزونه چالاردیم سازیم ،قاندریب خوشگونی دییَردیم یازین!
پیس گونون یازیسین دییَردیم پُوزون،سعادت گونلره سوزَردیم سُوزوم
نِیلیگیم خبریم اولمادی هِچواخ ، گَلمَدَن دالییام گِتمدَن ایراخ
آنلاماز یولوندا اولموشام چُولاخ، جانیما قُر سالدی کُوزردیم کُوزوم
باغلاناگوزلَرین گورنمَز یولون ،سوروشسان ساغیوی دیللرسولون
تانییام دونیانئن بَزنمیش گوزون، سِودیگی ناققیشا بَزردیم گوزوم
ش روح اله سلیمی
✍️اگر خبری از خواسته و نیت این دنیا داشتم همراه و هم مسیرش می شدم و همچون ابی خودم راشناور میکردم تا بلکه دستی که عمرم را تباه می کند را می گرفتم و با صبوری بر قانونی که دارد صبر می کردم (صبر بر مشکلاتی که از دستم خارج است)
✍️ریتم سازِ زندگیم را در هر لحظه از طالع هماهنگ می کردم و به باور می رساندم که روزها را به خوشی بنویسند ، و هر چه می نوشتند بر روزهای بد را می گفتم پاک کنند و برای روزهای سعادت بهترین حرفهایم را که از صافی گذشته باشد می گفتم. (زیباترین جملاتی که برگزیده شده باشند)
✍️چه کنم که هیچوقت از چیزی باخبر نشدم ، ازدلیل اینکه چرا متولد شده و امدم عقب و از چرایی و چگونگی مرگ و رفتن کنار مانده ام و اینگونه شد که در مسیر کج فهمان جاهلان لنگان و چلاق شدم و از اتشی که روشن کردم از گدازه هایش تمام وجودم گداخته می شود(یعنی از حقیقت هیچ چیزی با خبر نشدم و مرا اگاهی درست ندادند و چون عده ای کج فهم و نادان را به عنوان اگاه قبول کرده و راهش را رفتیم همیشه در درک حقیقت و کسب علم و دانش می لنگیم )
✍️زمانی چشمهات بسته شود و حقیقت را ندانی اگر خواهان و دانستن سمت راستت باشی سمت چپت را نشان خواهند داد و ان را درست خواهی دانست برای اینکه چشمهای ارایش شده دنیا را بشناسم مجبور شدم با هر نقشی که دوست داشت چشمانم را اراسته کنم ( یعنی گرچه تمام بازیهای دنیا به ظاهر زیباست اما چاره ای نیست ما نیز باید با ظاهری زیبا نشان دهیم که زیبا می بینیم. یعنی هر کسی ادعا کند واقعیت زشت و تلخ دنیا را درک کرده تمام عمرش به تلخی خواهد گذشت )
«این چند بیت در اصل هر بیت معنایی خاص دارد یجورایی شبیه اشاره و کنایه که من بیشتر از این نتونستم بگم ولی باز خیلی تقریبا ناقص ترجمه شد »
دمین ایستی بیر داناسان قارداشیم👍 اندیشه آزادت زیباست رفیق
نبض قلمت سبز🌱 به امید روزی که با آگاهی حقیقت را لمس کنیم🌹
گفتم حقیقت و ناخوداگاه یاد این شعر دکتر رضا براهنی افتادم (آفتاب حقیقت) که تقدیمت میکنم:
شتاب کردم که آفتاب بیاید
نیامد
دویدم از پیِ دیوانهای که
گیسوانِ بلوطش را
به سحرِ گرمِ مرمرِ لُمبرهایش می ریخت
که آفتاب بیاید
نیامد
به روی کاغذ و دیوار و سنگ و خاک نوشتم که تا نوشته بخوانند
که آفتاب بیاید
نیامد
چو گرگ زوزه کشیدم
چو پوزه در شکمِ روزگارِ خویش دریدم
شبانه روز دریدم، دویدم
که آفتاب بیاید
نیامد...
چه عهدِ شومِ غریبی!
زمانه صاحبِ سگ؛ من سگش
چو راندم از درِ خانه
از پشت بامِ وفاداری درون خانه پریدم
که آفتاب بیاید
نیامد
کشیدهها به رخانم زدم به خلوتِ پستو
چو آمدم به خیابان
دو گونه را چُنان گدازهی پولاد سوی خلق گرفتم که آفتاب بیاید
نیامد
اگرچه هق هقم از خواب
خوابِ تلخ برآشفت خوابِ خسته و شیرین بچههای جهان را
ولی گریستن نتوانستم
نه پیشِ دوست نه در حضور غریبه نه کنجِ خلوتِ خود
گریستن نتوانستم
که آفتاب بیاید
نیامد!