ساعت تیک تاک میکنه.....
صدای قشنگی داره ولی اذیت کن هست ......
زمان به سرعت میگذره ....
آدما پیر میشن ....
بچه ها قدبلند میکنن واسه خودشون آقا خانم میشن.....
زندگی ها مدرن ترمیشه باکلاس ترمیشه.....
لهجه ها تغییر میکنه .....
عجب زمانه ای شده .....
دیگه احترام نیست ....
دیگر خنده نیست اگرم هست کم هست.....
دلار هم که شد پنجاه تومان .....
ماشین ها هم گرون شده .....
خونه ها هم سربه فلک کشیده قیمت هاش.....
گرانی دادبیداد میکنه ...
بخودش میگه چرا گرانم کردین.....
منکه تو ارزانی خودم بودم .....
مگه مریض بودین منو گرانم کردین....
که آدما با پشیمانی چیزی میخرن....
قدیما بچه بودیم باذوق ۱۰۰۰تومان میدادیم ۲۶تانون میخریدیم....
اما حالا میریم نون بخریم یکی دوتا میخریم چون حس حالشو نداریم توصف گرانی بمونیم ....
اونایی که هم زیاد میمیخرن پاهاشون درد میکنه که دوباره بیان بخرن.....
بگذریم از گرانی......
میرسیم به زمان ....
ساعتها بزرگترشدن.....عقربه هاش خوشگلترشده....
صداشون زیادترشده......
خلاصه بگم براتون الهی که ساعتتون،همیشه صدابده
خوشگل هم باشه ،وساعت های دلتون شادباشه ،
ساعت های عاشقیتون قشنگ باشه،
زندگی هاتون زیبا مثل گل خوش بو ......
سفره هاتون پرازنعمت ....
لباس هایتان زیبا.....
جیب ها پرازپول ....
چراغ خونه اتون همیشه روشن .....
دل ها باخدا ....
قلب تون مهربان...
چشم هاتون دورازبلا....
تن ها سالم ....
شکم ها سیر ....
دعا ها مستجاب شه .....
نماز ها قبول.....
اخم کردن ممنوع....
خلاصه همه دیگر رو دعاکنید هوای همو داشته باشید...
زمان وساعت هاتون زود میره قدر همو بدونید ....
خنده هاتون رو پنهان نکنید ...
به خانواده توجه کنید....
خشم ها رو هم بزارید کنار ...
مهربانی هم فراموش نشه ....
اگر چیزی ازقلم جاماند...
به بزرگی خودتون ببخشید.....
.
.
.
.
.
سایه دراز لنگر ساعت
روی بیابان بیپایان در نوسان بود:
میآمد، میرفت.
میآمد، میرفت.
و من روی شنهای روشن بیابان
تصویر خواب کوتاهم را میکشیدم،
خوابی که گرمی دوزخ را نوشیده بود
و در هوایش زندگیام آب شد.
خوابی که چون پایان یافت
من به پایان خودم رسیدم.
من تصویر خوابم را میکشیدم
و چشمانم نوسان لنگر ساعت را در بهت خودش گم کرده بود.
چهگونه میشد در رگهای بیفضای این تصویر
همه گرمی خواب دوشین را ریخت؟
تصویرم را کشیدم
چیزی گم شده بود.
روی خودم خم شد:
حفرهٔی در هستی من دهان گشود.
سایه دراز لنگر ساعت
روی بیابان بیپایان در نوسان بود
و من کنار تصویر زنده خوابم بودم.
تصویری که رگهایش در ابدیت میتپید
و ریشه نگاهم در تار و پودش میسوخت.
اینبار
هنگامی که سایه لنگر ساعت
از روی تصویر جان گرفته من گذشت
بر شنهای روشن بیابان چیزی نبود.
فریاد زدم:
تصویر را باز ده!
و صدایم چون مشتی غبار فرو نشست.
سایه دراز لنگر ساعت
روی بیابان بیپایان در نوسان بود:
میآمد، میرفت.
میآمد، میرفت.
و نگاه انسانی به دنبالش میدوید.
#سهراب سپهری#
🖋جوادکاظمی نیک 🖋
اسفند ماه ۱۴۰۱