سریر درد
در این تنگ غروب سرد پاییزی
که دلتنگی به سان ﹸشرﹸشر باران
زسقف آسمان بارد
وغم چون وزنة سنگین و جانکاهی
فرو بسته ره آمد شدن را بر نفس
بیرحم و ویرانگر
دمی بشنو مرا ای ناشناس من
بچش تلخای دوزخناک اندوهم
وبنگر تا چه رنجی می برد انسان
ازاین تکرار بی فرجام
و
این تاریک بی روزن.
دمی بنشین به پای قصه های تلخ و غمبارم
و بشنو تا چه سیمرغی شدم در قاف اندوهی
که با افسانه پهلو می زند غمنامة بختم .
ببین
ای هرگزت نادیده چشمانم
من از طغیان غم عصیان صد طوفان درو کردم.
ببین
من خوشه چین نا مرادیهای بخت خفتة خویشم
که خرمن ها فراهم کرده ام از بی سرانجامی ،
واکنون ثروتی دارم ز ناکامی .
کنون من پادشاه کشور دردم ،
سپاهی دارم از غمهای نامیرا .
تمام پهنة این دشت بی آغاز و بی پایان
سراسر عرصة جولان بی همتا سپاه من
سپاه درد و ناکامی است .
نشسته در مرور خاطر محزونم از هستی
نشان رنگی از الوان جادویی اساطیری
که نامش رنگ اندوه است .
واین تنهایی بی مرز و این اندوه نامیرا
دو یار و همدم دیرین من در این سفر بودند !!!!
(سفر؟یا یک گذار تلخ و وهم آلود
که نامش را به طعنه زندگی گفتند)
به خاطر دارم ایامی که هستی را
سمندی رام می دیدم .
نبودم یک نفس پروای ناکامی
ونقش روشن امید فردارا
(به سان چشم افسونکار محبوبم)
درون جام می دیدم .
جوانی بود و سرمستی
به سر شور رهایی بود و در دل شعلة عشقی جنون انگیز
نه پروای خزانم بود و نه اندیشة یلدای استبداد .
چو موجی سرکش و توفنده میرفتم که داد از هرچه بیداد است بستانم .
کجایم آگهی از صخرة سرسخت ساحل بود و طوفانها ؟
کجا دیو پلید پیری و آوازة کردار شوم و نا بهنجارش
توانای نبردش بود با شور شباب و شعلة رخشان امیدم ؟
نگاهم در افقها نقطة امید را می جست
ولی غافل زپیش پای خود بودم .
در اعماق سیاه یک شب طوفانی دریا
هجوم وحشی طوفان
وسنگ وصخرة ساحل
مرا با جلوه ای دیگر زهستی آشنا کردند
به دست ظالم اهریمن بد کیش مردم خوار
فروافتادم از اوج بلند آرزوها در ﹸمغاک تیرة اند وه.
هما نند هزاران و هزاران تن
که در جغرافیای ظلمت و بیداد
شنیدند از لب افسانه گوی کهنة هستی
غم آگین قصه و افسانة در خود شکستن را .
کنون من پادشاه کشور دردم ،
سپاهی دارم از غمهای نامیرا .
تمام پهنة این دشت بی آغاز و بی پایان
سراسر عرصة جولان بی همتا سپاه من
سپاه درد و ناکامی است .
پاییز 1401
تهران
شورانگیز و زیبا بود
خوش آهنگ