جمعه ۷ دی
|
آخرین اشعار ناب ابوالفضل احمدی
|
(قربانیان معبد غم)
سپید
پیالهای چینی
میز جلوی مبل
مراسمی قربانی طلبند
فندق های بیقرار
بزرگِ آنها
ترک لباسش را باز نمود
به لابه همی گفت:
-مرا بشکن! بسوزان!
به زیبایی سوگند
از زنی که چادر به دندان گرفته ،
فضول است و چشم هیزواره اش پیدا
حسود ترم!
چه میبینم؟!
همرنگْ چشم قهوهای
اندر میانش ، انقباضی شبهای روستا را
مشت کرده!
ای در چشم خدا عزیز تر!
بسوزانم که کم بودن نتوانم
[به صف! عریان جاودانگانِ دل من
قلمرو سیاهچالهی تابان دل من
همزاد یادِ باد در افرونی
شعلهای مخفی در آتشدان دل من!]
در کابینت این چه صدایی است؟
درِ کابینت پارچهای به حلق او میکرد
بم و بم تر ، لرزان ،
جیغ و سکوت شطرنجی
حنجرهی خسته ، در دست گریه
گریهی قاتل! با خفهکن
در را گشودم!
-کسی دهانم را نبسته ، ولی از درون چرا!
اسلحهای مرا نکشته ، ولی دل خون چرا
از دل بادام مپرس
حیایم ، تنم تیر باران ، نفس کش دل سوزان
باز دانه دانه نفسم را بسته
چشمان بادامی ، مژْگان پیوسته!
مرا هم در روشنای مقدس
کنار فندق بسوزان
پیوند شعلهی جان و تن
بسوزانم که دیدن نتوانم!
[به صف! عریان جاودانگان دل من
قلمرو سیاهچالهی تابان دل من
همزاد یادِ باد در افرونی
شعلهای مخفی در آتشدان دل من!]
-صبر کن!
چهل پیاده نظام!
خزیده در مکعب مستطیل بی سر و ته
سقف بلا یافتهاند
کبریت فرمود:
-من سر را ، مقدم تر آتشین ساختهام!
اول من!
آیا
کدئین لبش در خلافی آرامبخش
فسفر قرمز ، امحای شیشه
در دوردستْ آذرخش
بگو آیا
لبان زرشکی او
برای این همآتشی
برای پیشمرگی
زیبا نیست؟
[به صف! عریان جاودانگان دل من
قلمرو سیاهچالهی تابان دل من
همزاد یادِ باد در افرونی
شعلهای مخفی در آتشدان دل من!]
آتشگاه سرِ تعظیم کبریت را
در خزانه فندق و بادام نهاد
آئین قربانی شروع گشت
دودی بر آسمان هفتم سینی میگشت
آن مسافران حصار شکسته
روسیاه عوامند و اختر صفت ،
بر قلم ، طرحی غلیظ
در دیدهی دلربا ، قراری ارجمند!
دوات ، آیینه سرمهدان شد
مَهِستان با او و ، چشمانش در اختیار
بیاختیار ، رهروان معبد غم
روان در چشم او رودی سوزان
و من آتشین تر ، دم به دم
بر خط سیاه حماسه دارند
سرمه چشمانش
چشمانش
مژگانش
[به صف! عریان جاودانگان دل من
قلمرو سیاهچالهی تابان دل من
همزاد یادِ باد در افرونی
شعلهای مخفی در آتشدان دل من!]
«ابوالفضل احمدی»
اواخر بهار 1401 خورشیدی
|