در این تنهایی تاریک وطاقت سوز
که تنهایم به سان آن که انسانش خدا خواند
در این روزان بی روزن
که در سینه به جای دل
دچار حفره ای تاریک وخاموشم
که می خواند غم پنهان درون هر نگاهم را؟
در این صحرای بی پایان
به شب های بلند وسرد و خوف انگیز
که می گیرد سراغ پرسه های بی پناهم را؟
که می داند چه سنگین است این اندوه؟
چه وزنی دارد این بغضی که راه آمدوشد بر نفس بسته است؟
که می داند که روزوشب
چه زهری می دود برجای خون در جوی رگهایم؟
در این اهریمنی شب
هیچکس آیا صدایم میزند از سمت آفاق سحرگاهی؟
در این ویرانه آباد ستم بنیاد
ندارم انتظار امن آغوشی
بگو آیا نگاه آشنایی هست؟
بگو درازدحام خنده های سرد هرجایی
تبسمهای روح انگیز یار باوفایی هست؟
من از عمق سکوت و ظلمت و سرما به راه افتاده ام ، آیا
رهایی را ،
سحر را ،
صبح صادق را ،
قلندر همرهی ،راه آشنایی هست؟
به شام شوم این صحرا
که پوشیده زمین شولایی از برف زمستانی
خدارا ،
یادگار رهنوردانی که سوی امن آبادی سفرکردند
نشان از ردپایی هست؟
دراین یلداترین یلدای تاریخ فلات من
هنوز آیا هوای صحبت یاران جانی را صغایی هست؟
سخن کوته
نمی بینم اگر دستی زیاری در بشر
آیا خدایی هست ؟
بسیار زیبا و خوش آهنگ بود