غزل ( شماره 3 )
جان دهم بر تار مشکین مو، از آن گیسوی تو
دل دهم بر مردمان از چشم چون آهوی تو
دور سر، گردم هزاری هر یک از اسباب را
کان نشان دارد ز رنگت، طعم و عطرین روی تو
گر گذر از کوچه ای کردی قدم بر چشم من
دیده را زان پس نیابی جز به پویش سوی تو
عشق را گر از زمین تا عرش فرّ آذین کنند
پاشد از هم در نگاهی ناشی از جادوی تو
دلبران محو از تماشایند در ایوان عشق
قلب ما آماج تیری از کمان ابروی تو
نقش تو در دیده، داغت بر دلم، رخ در خیال
گر به هم آیند خاکستر شود غم گوی تو
بر جفایی اینچنین از دیگری لطفی نبود
چون تو خود کردی جزا ده بر بد و نیکوی تو
غم ز رخ برتاب، اشکت پاک کن دل را نسوز
همچنان مدهوشم از شیرین عسل بانوی تو
کودک دل را به قندابی فریبم روز و شب
ور نه تابی بر یتیمی کی تواند اوی تو
مرگ را خواندی هنر ابر خزان را پیک آن
اژدها بلعیده ات بیرون پریشان موی تو
چاره ای بر درد من بیهوده جویی در گذر
کاین سبکباری نباشد در سیه اردوی تو