به یاد "مونا حیدری"
نامت چه باشد دخترک یا کودک همسر
از کودکی دلبستگی هایت به مادر
آغوش مادر بسته شد روی تو دیگر
آن دم کشد بر گردنت چاقوی احمر
حالا اگر پیری اگر چه ناتوانی
باید بسوزی و بسازی تا توانی
چندی گذشته از زمان نوجوانی
دیگر محال ممکن است ظهر جوانی
هردم عروسک بازیت خشمی برافروخت
تا زن شدی در کودکی جان و دلت سوخت
غوغا شود کاری کنی با شوق و شورت
ای کودک خسته چه کس بال و پرت دوخت
باری به دوشت خارج از صبر و قرارت
افتاده زنجیری به پاهای فرارت
هر جا نگاهت گشته یاری نیست دیگر
خشم و جنون خط می زند بر اعتبارت
اینجا نباید جست و خیز و داد هم زد
دیگر ز شادی دور حوض فریاد و دم زد
شلاق مرد نابلد در بازی عشق
نفرت دوباره عشق را بر دار جم زد
آیا خدا هم چشم خود را بست بر او؟ ...
گر این نباشد قصه تکرار ی ست این سو
یکدل نه صد دل می شود قربانی رنج
گنجی نباشد انتهایش هست وارو
تا کی چنین بی حرمتی بر ساحت زن
حتی بهشت هم خانه ی ناراحت زن
زن کودکی گم کرده دارد در خیالش
کودک بغل کردن کجا بود راحت زن
زن نیست آخر مهره ی شطرنج بازی
تا پیکر بی جان او در رنج سازی
خامی چه سودی دارد این سرعت پزی را
سوزد به رنج آتشی تا گنج سازی
گویا خدا زن را نماد عشق فرمود
از آفرینش های زن مشتاق تر بود
زن زندگی زن زایش مهر آفرینی ست
مرد سایه ی تاریک مطلق شاق تر بود
گر کودکی اش مایه ی رنجیدگی شد
این درد ها سر مایه ی افسردگی شد
اما به غایت از جوانی تا به پیری
در چشم کین توزان فریب زندگی شد
دنیای او چون شام تیره سوت و کور ست
اما حضورش چشمه ی رنگ و سرور ست
رنج درونش قطره اشکش کرده افشا
در دل همیشه حسرت تنگ بلور است
آبادی از هر سرزمینی رخت بندد
دیگر لبی بر روی شادیها نخندد
او با تمام خستگی صبح و شامش
پیوسته بذر عشق در دلها دواند
۱۱اسفند ۱۴۰۰
آذر.م
به امید تابش نور عقل و شعور
بر سر همه ی انسانها🌺🌺🙏🙏