تمام رنگ های خانه
از پنجره می گریزند و
چند هجای بدخیم
نوک منقار فلامینگویی ست
که میخواهد از دهانم کوچ کند
باید چیزی بنویسم...
سرم اما
از کازابلانکا درد گرفته
نمیتوانم به کاغذِ مچاله شده
در سطل برگردم
میروم سینه خیز رفتنِ کارگران
تا میدان آزادی را تماشا کنم
نه این پایان
آغازی ندارد
اشک دریای کارائیب را هم در می آورد
چه برسد به من که
کولیِ کوچه گردِ مریخم و
خانه ام زیرزمینی
در کتابی ممنوعه است
از هزاران نهنگِ رفته در شکم یونس
که کف اتاقم
سرخپوستی میرقصند
به کلاغی رسیدم
که ابرکانِ سفیدی را
می چپاند در کشوی میزِ همیشه بهارم
تا لندن های زیر چتر
خواب گوسفندانِ کوکی نبینند
انگشتانم روی کاناپه راه میروند
به انقلاب های مخملیِ کیف پولم
گره خوردم و
آخرین انار دنیا
میخواهد در چشمانم ترک بخورد
یک دو سه...
دستِ درختی را گرفتم
که در آینه ی باغچه حیاط
کودکی ده ساله شد
بی شمار اشتراک داریم ما
صدایش میزنم سایه
کبوتری آمد که هیچ
اگر نیامد
دو بال از یخچال برمیدارم و
پرواز میکنیم
سمتِ لذتی در فروردین ۷۸
با شیهه جمجمه ای در اسبم
دیواری که تکیه دادم
فرو ریخت و...
چقدر کلمه اینجاست
کلماتی که منتظر قطار تندرو صادقیه گلشهر اند
تا لایه لایه از پوست خود بیرون بزنند و
خاکستری شوند در گلوی جاےسیگاری
یکی این فیلم را عقب برگرداند
مشت های گره کرده ی سنگی!
آخ صورتم
نه اینجا آخرین ایستگاهِ دنیاست
خیلی خیلی عقبـتر
به خلق شعری که
شاعرش از سر تنهایی
فقط یک کلمه ی پنج حرفی نوشت...
" آیا دیوانه ای قلبسوز هستم
که پنجره را باز میگذارم؟ "
زیبا بود
برقرار باشید 🌺👏