بوسه ای بر دست
قسمت چهارم ( آخرین )
اینچنین بودش هیاهو در بساط صورتم
جز به لیلی هر چه در اطراف دیدی در جنون
تا که لب هایم نشیند پشت دستت با وقار
گیرد آرامش به آن دم چشم و بینی گوش و پوست
هم دل و هم دلبر و هم خاص و عام
تاشکوهش را تماشائی کنند و حس حال
لب وکیل و بوسه حس مشترک
دست تو همچون سفیری از تنت
راهی ملک وجودم سر به سر
وقت بوسه از وکیلی بر سفیر
شامه ام یابد به هر لحظه پیام و رمزکی
گوش من مشغول سمع تیک و تاک و باز و دم
چشم من بر چشم تو آهسته اندازد نظر
سر که بالا سوی رخسارت کند عزم سفر
دستت هشیار است و هشدار از خطرها می دهد
حال چون باشد لبانم پشت دستت بوسه دار
قطره اشکی می چکد از چشم تر بر دامنت
کس عجب این را نمیدارد چو داند راز آن
دائم آنها ئی که شیدایند و اینجا می رسند
راه پیش و راه پس را جملگی گم می کنند
هم وکیل و هم سفیرش هم که رخسا ران و هم جمعیتش
کس نداند راه و تکلیف خودش تا بشنود
صحبت دل را و حکم عقل را
فتوی دین را و صد ها ماده و قانون را
هم هزاران عرف و عادت های الوانی که هست
در وفا کردن به آئین طبیعت چون وحوش
بوده و هستیم مختار و توانا یا که نه