روزی به امر مادر ، رفتم به نانوایی
روزی که در نگاهم ، شد عشق رونمایی
من غافل از زمانه ، مشغولِ زندگانی
نانی که در تنورش ، جزغاله شد جوانی
آن روز کوچهٔ ما ، یک عطر آشنا داشت
بلبل به دامن گل ، شعر و ترانه می کاشت
اصلاح نفس می کرد پیرایش گل آقا
شد مملو از صداقت ، بنگاه صادق آقا
جز کیمیای رحمت ، با مرهم سعادت
دارو نداشت دیگر عطّاری سلامت
قنّادی شکر ریز ، حلوا دگر نمی پخت
از یاس و ناامیدی دیگر کسی نمی گفت
شاطر رضا هم آن روز شاداب بود و خندان
عشق آمد و مرا برد درجنگ گوی و میدان
آمد فرشته رویی ، با ناز و با اِفاده
بر رَخش دل سَواره ، من در پی اش پیاده
می کرد عاشقانه ، با هر قدم فضا را
( دردا که راز پنهان ، آخر شد آشکارا )
کردم حماقتی محض ، یک اشتباهِ فاحش
مانع شدم به راهش ، افتاد دل به خواهش
بی اِذن و بی اجازه ، از من گرفت نان را
هم هوش از سرم برد ، هم بست این زبان را
دستم فشرد و سوزاند ، تا مغز استخوان را
زد بوسه بر لبانم ، جایش گرفت جان را
تا یافتم خودم را رفت از مغازه بیرون
در خون خویش غلطید ، قلبم از آن شبیخون
وقت ربودن نان ، چون کبک او خرامان
آهوی تیز پا شد بعد از گرفتن جان
مانند تیر جستم ، از آن کمان غفلت
هم نان ربود وهم جان ، هم قلب وهم نجابت
هم دین و هم مرامم ، بر باد دادش آن روز
لعنت به فعل رفتن ، نفرین به واژهٔ سوز
رفتم بیابم او را ، تا اینکه دل نمی رد
بغض فشرده اینسان ، راه گلو نگیرد
رفتم که عشق را از ، چشمش کنم گدایی
کوبید این دل آخر بر طبل بی حیایی
در کوچه های حسرت ، دنبال او شتابان
گاه از امید خندان ، گاهی زِ یاس ، گریان
هر کوی و هر محل را ، هر کوچه و گذر را
خانه به خانه گشتم ، بی صبر و بی مُدارا
همچون کبوتری که پروین کند از او یاد
افتادم آخر از پای ، کردم زِ عجز فریاد
آمد صدای مادر ، با مهر و با ترانه
گفتا کنون نباشد ، دوران دلبرانه
بر من گشود آغوش ، با عشق مادرانه
تطهیر شد نگاهم ، با اشک عارفانه
بگذشت آن مُصیبت ، دردم دوا نگردید
جز شال سُرخ چشمم ، چیز دگر نمی دید
می کرد سِرِّ دل فاش ، رنگ رُخَم دمادم
می سوخت از تب عشق،هر روز و شب نهادم
از جسم ناتوانم ، از روحِ نیمه جانم
مادر به گریه افتاد ، نابود شد جهانم
در سجده سر نهادم بر خاک پای مادر
گفتم که مرگ بر من ، گر چشم تو شود تَر
این دل که هیچ مادر ، جان هم اگر ببازم
باشی تو در کنارم ، از عشق بی نیازم
خندید امپراطور ، آنگه نوازشم کرد
گفت ای عزیز مادر ، درمان ندارد این درد
انسان کند خودش را ، ایمن زِ هر بلایی
امّا خود این بلا را ، دائم کند گدایی
در یک نظر ببازد ، دین و دل و مرامش
انکار می کند او ، اندیشه و کلامش
جسمش حکایت درد ، چشمش حدیث باران
روحش چو مار زخمی ، فکرش خموش و بی جان
وقتِ تولّد انگار ، گردد جدا از انسان
یک نیمه ای که دارد ، عنوان عشق بازان
آن نیم دیگر آید در این جهان هراسان
زین رو زمان زایش ، غمگین شویم و گریان
در هجر نیمهٔ عشق ، این نیمه از سرِ ترس
اُفتد به دام منطق ، از عقل گیرد او درس
عاجز شود دمادم در زیر بار محنت
دنبال عشق گردد یک عمر با کسالت
تا اینکه خو بگیرد با عقل و جبر و تلخی
دل می دهد به دنیا ، زردی به جای سُرخی
غافل که نیمهٔ عشق ، عقل و خِرَد ندارد
در هجر نیمهٔ عقل ، اندوه می شمارد
ما نیمه های عاقل ، در دام آهن و سنگ
خوانیم ، نیمه عشق ، کشک و دروغ و نیرنگ
آن نیمه های عاشق ، بی تاب و بیقرارند
هر دم به هر طریقی ، بر ما نشانه آرند
گاهی چو بوسه بر لب ، گاهی شکوفه ای مست
یک دم گل و گلستان ، یک دم چو غنچه سرمست
از بی وفایی ما ، گاهی شوند گریان
غُرّند همچو تُندَر ، بارَند همچو باران
تا اینکه یوسف عشق ، کنعانِ عقل یابد
زندان تن کُند ترک ، بخت سیَه بخوابد
دوران تلخ دوری ، از اصلِ خویشتن را
نامیم زندگانی ، با آن کنیم مدارا
کمبود عشق امّا ، ما را رها نسازد
هر جا نشانِ عشق است ، دل را به آن ببازد
آری عزیزِ مادر ، مبنای عشق این است
اصلش جدا از انسان ، حرفش به دل عَجین است
اوصاف آدم از عشق ، جز یک شَبَح نباشد
گر حق بُوَد تب عشق ، دل را نمی خراشد
با نُطقِ گرم مادر ، آرام شد روانم
رفتیم سویِ ساحل تا غم رَوَد زِ جانم
در جستجوی معشوق رسوا شدن چه زیباست
هر گونه درد و رنجی بر عاشقان مُداواست
نفرین ، دعای خیر است ، دشنامِ یار ، حُرمت
قهرش به واقع حکمت ، مهرش کلید رحمت
یادش همیشه باقی آن شور عاشقانه
پاینده تا ابد باد آن حسّ نوبرانه
این قلب خون فشان را ، شُستم به آب دریا
فریاد ، موج می زد ، خشکید از این بلایا
ساحل گشود بر من پهنای گرم آغوش
دریا به طعنه می گفت : یادم تو را فراموش
سروده : بابک حادثه
زیبا سرودید
سپاس از بودنتان