جمعه ۲ آذر
|
آخرین اشعار ناب حسین خاموش
|
تازه هفت هفت ساله بودم و کلاس اول مدرسه. پدرم کراچی وان بود "با فرغون وسایل و اسباب مردم را در مقابل مزد انتقال میداد" بهترین غذای ما در ۲۴ ساعت یک وعده نان خشک گرم بود. انهم اگر پدرم می توانست پولش را در بیاورد. به آن قانع بودیم اما از شانس بد ما، از نان خشک هم محروم شدیم و پدرم در جریان کار در سر کوهی بنام کوه تلویزیون در جریان جنگهای داخلی زخمی شد. نزدیک شام بود که به جای نان، خبر زخمی شدن پدرم را خاله ام برای ما آورد. اه چقدر سخته که دیگر کودکان را مصروف بازی و شیطنت کودکانه ببینی اما خودم محروم بوده و به فکر پیدا کردن لقمه نانی بودم. من که پسر بزرگ فامیل بودم در هفت سالگی مجبور شدم با بچه یکی از آشنا های مان برای کار به پاکستان بروم. در هفت سالگی جدا شدن از پدر و مادر بی اندازه سخته و هنوز که هنوز است وقتی آن روز ها یادم میاید گلویم را بغض می گیرد. بیشتر از یکسال را در پاکستان قالین بافتم و وقتی که به کابل برگشتم تا سال ۱۳۸۶ به قالین بافتن ادامه دادم. وقتی طالبان بیست سال قبل شکست خوردند و حکومت جدید روی کار شد، من بازهم وارد مدرسه شدم. در سال ۱۳۸۸ برای کار بازهم وارد کویته پاکستان شدم و تا ۱۳۹۰ در کویته پاکستان در کنار کار، مدرسه شبانه را ادامه دادم و در سال ۱۳۹۰ وقتی از مدرسه فارغ شدم، برگشتم به کابل و در یک مدرسه خصوصی شروع به کار کردم. باورش سخته اما حقیقت است که من ۱۲ سال مدرسه را در ۷ سال خلاص کردم و جالبش اینجاست که در دوران مدرسه یادم نمیاید من کتاب چه خریده باشم. وقتی بچه ها اوراق کتاب چه های شان را دور می انداختند، من انها را جمع کرده و برایم کتابچه می ساختم. چیزهایی شعر گونه و داستان گونه را از دوران مدرسه می نویشتم اما وقتی که در سال ۱۳۹۲ عاشق شدم، به نوشتن بیشتر رو آوردم و دوری یار را با نوشتن تحمل می کردم. در سال ۱۳۹۴ با معشوقه ام ازدواج کردم که حاصل این ازدواج سه فرزند است. اینکه برای رسیدن به معشوقه ام چه سختی ها را متحمل شدم؟ باشد به جای خودش. اخر سختی های رسیدن به معشوقه خیلی شیرینه. در سال ۱۳۹۵ فرصت پیش آمد تا وارد دانشگاه شوم. از طرف روز کار می کردم و از طرف شب دانشگاه می رفتم. با وجود چندین سال وقفه و دوری از درس اما بازهم در دانشگاه خوب درخشیدم و سر زبان هم کلاسی ها و استادان شدم. اما متاسفانه به خاطر ضعف اقتصادی سه بار تاجیل گرفتم و تازه سمستر شش را خلاص کرده بودم و وارد سمستر هفت شده بودم که طالبان کابل را بدست گرفتند و همه چیز نیست و نابود شد.
از آنجایی که علاقه وافر به رسانه داشتم، از سال ۱۳۹۳ وارد کارهای رسانه ای شدم و اولین تجربه ام کار در رادیو راه فردا در کابل بود. با چندین رسانه های چاپی نیز همکار بودم، مثل مشارکت ملی و راه نجات. در دو سال اخیر هم همکار با آژانس خبری رویداد در کابل بودم. من و جوانانی که همه به فکر پیشرفت و ترقی کشور بودیم و هرگز خواب دوباره سیاهی و طالبان را نمی دیدیم، من بیشتر منتقد کارهای بعضی از سیاست مداران "شیعه و هزاره " بودم و کم کاری ها و تبعیض دولت را نیز نقد می کردم. البته خودم شیعه هستم. در چندین نهادهایی فرهنگی و اجتماعی به حیث رئیس کمیته فرهنگی فعالیت کردم. اما تلاش ها و امید ک زحمات ۲۰ سال و یک نسل با یک بازی سیاسی پشت پرده به فناه رفت و فعلا من با سه فرزند و خانمم در خانه های اقارب سرگردان و پنهان هستیم. چون شیعه هستیم و جوان منتقد. این بود بسبار خلاصه ی از زندگی نامه من و امیدوارم که مرا بیشتر درک کنید.
دوستانی که لطف کرده و گفتند خودم را تا ایران برسانم و کمک مان می کنند، جهان سپاس و خداوند یار تان باد. مشکل اینجاست که قاچاق دل نمی توانم چون سه فرزند کوچک دارم. از راه قانونی و پرواز هزینه اش را ندارم و در ضمن فقط خودم پاسپورت دارم و بس. بازهم اگر موفق شدم ایران بیایم مزاحم شما عزیزان می شوم.
با مهر: حسین خاموش
|
نقدها و نظرات
|
یا دهیدم راه تا سوی فرنگستان کنم رو یا کف آبی به طفلانم دهید ای قوم بد خو یا بجنگم یک به یک آیید ای قوم جفا جو یک تن تنها غریب و بی کس و بی آشنایم | |
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.
«غریبی درد بی درمان غریبی
غریبی خواری دوران غریبی،»
«غربت خاک دامنگیر دارد »
قدر آب وخاکت را بدان
جوان
برایش بمان
در غربت ماندن هنری نیست
در همسایگی ما خانواده ای افغان زندگی
میکنند که کار و بارشان سکه است
ولی همیشه غمی جانگاه در
دیدگانشان نمایان است
و بغضی پنهان در گلو دارند