پس از صدسال تنهايی
سفرم به انتهای شب رسید و
ميزِ اتاقم تغييرِ چهره داد
فريادِ هزاران پنجره
که در سرم پرسه ميزدند
كم كم بالهايم را
به پرواز درآورد و
پای يك مشت واژهی گرسنه را
به خيابانِ اعتراض كشاند
تا شايد سبز شود گندمی
در سرخيِ آسفالت
دستهای نامرئی اما
خيابان، كوچه، خانه
حتی نخلهای تشنه
كه گيسوانشان
اناری ميشد را
مچاله كرد و
در جيبش گذاشت...
خوشههای خشم
كه در هياهوی چشمانم میدويدند و
قاب عكسهايی ميشدند عزادار
با سمفونيِ درو
به پاياني باز رسيدند
و صدايي از پشتِ ديوارهاي بلند
فریاد زد:
"تا كي سوختن در آب
غرق شدن در آتش؟!"
دستهای نامرئی
با بلعیدن تماميتِ ارضی شعرم
آمد تیر خلاص را بزند
آمد خ خ خ ف ه...
وقتی پروژهی بازگشت به آينده
كليد خورد
ما رباتهای ويروسی
كه سالهاست
پشت در قفلِ حيات گير كرديم
همين الان يهويي با مرگ سلفي گرفتيم...
من اما
خفگی چاره ام نميشود
ميروم برای تكه پاره های شهر
كه شكل اندوهی منجمد
در دل تاريكی رفته اند
آفتابي شوم!