جمعه ۷ دی
|
آخرین اشعار ناب عباس قره خانلو
|
من آخرِ کار را نمیدانستم
لحظه ای را به تماشای تو بودم
که کودکی در من دستم را رها کرد
او به یکسو و تو بسوی دیگر رفتی
من سمت تو آمدم
و زندگی را گم کردم
پیرمردی تنها نشسته است
روی نیمکت پارک
در کنار گلهای داوودی شعر مینویسد
عقربه های ساعت را مینگرد
هر سه باهم میروند
گویی در واپسین لحظات زندگی اش
تو را نخواهد دید
آسمان را نگاه میکند
آرام آرام باران میزند
کودکی هراسان میگرید
رازقی میخواند
بید مجنون میرقصد
آری به بزم ویرانی من آمده اند
چشم هایم را میبندم
و تو را در کنار خود می بینم
ماه مهر است و روز تولدت
نام تو را بر روی تمام گلها گذاشته ام
مینشینم در کنارِ گلهای صنم
برایشان شعر میگویم
کودکی شبیه به خود را می بینم
آنسوی پارک میخندد
زمان وارونه میگذرد
آسمان را نگاه میکنم
سپیده از نو میزند
و من دوباره
عاشق تو میشوم
و هر بار نیز
زندگی را گم میکنم
آرام آرام باران میبارد
چشم خود را باز میکنم
کودک آنسوی پارک همچنان میگرید
|
|
نقدها و نظرات
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.
بسیار زیبا و جالب بود