شنبه ۳۰ فروردين
اشعار دفتر شعرِ کارمند فروشگاه شاعر رویا رکوفیان(رویا رکوف)
|
|
سپیدهایم
یتیمِ
کوچه های
بی قافیه اند
شلاق خورده یِ
گرمای اردیبهشت
برگرد...
رویا
|
|
|
|
|
هوایِ حوصله ام
پراز خالی ست..
باران کوچکی خاکِ خیالم را
نم آگین کرده..
همچنان
انگشتانم را با
|
|
|
|
|
جمعه
خیالِ
غم انگیزِ
دختر جوانیست
با انگشتان
جا مانده در پیچ و تاب
موهای سیاهش...
|
|
|
|
|
حال که از
کوچه یِ
بن بستِ
شعرهایم گذشتی
قصیده یِ بلند
روزهایم باش..
نه سپیدِ پریشان
شبهایم..
|
|
|
|
|
من
اطاله ی نامیزان
غزل..
موجِ
صخره
خورده ...
ساحل شنیِ
نا آرام جنوب...
ممیزهایِ
دفتر نا
|
|
|
|
|
مندیرتُم..
چی باهندَی مِن
کُه و کَمَر
وَ بال زخمی..
چی کَهرَی وَ گَله پرَه
مِن
مالِ غریو..
|
|
|
|
|
در سرت سودایِ ماندن نیست...
اما
کنجِ شعرهایم
اتراق کرده ای...
سپید هم که نگویم
رباعی میشوی..
|
|
|
|
|
جمعه را باید آنقدر
خندید تا
گرگ و میش چشمانت
را از خاطر
برد...
برای تمامِ شنبه های
نیامدن
|
|
|
|
|
جاده
گرما
شرجی ۵۵ درجه ی اهواز
آغوشِ گشوده...
بی تابیِ دستانی که
پیراهنت را لمس نکرده
خشکی
|
|
|
|
|
کوچیده ام از خویش..
گاهی به دیدنم بیا...
از اینجا که
ایستاده ام
تا
من
فاصله هاست...
از آنج
|
|
|
|
|
باد هم که
نیاید...
نسیم هم که
نوزد...
موهایِ پریشانم
جهتِ
دستانت را
رستاخیز می کنند..
قطب
|
|
|
|
|
یادت را غلاف
کرده ام...
اما
خاطرات از
پشت
خنجر
می زنند...
|
|
|
|
|
زل زدن به صورتش را
دوست داشتم...
مثل کودکی که
با ذوق تمام
بستنی قیفی اش را
تماشا میکرد
و
آ
|
|
|
|
|
دلتنگی
یعنی
هجا
به هجای تنت
را نفس کشیدن
میان تاریکی..
آنجا که
سکوت چاره ساز
سپیده دم
|
|
|
|
|
موهایم را که می بافم
دستی از پشت
گره ای کوچک انتهایشان میزند...
میبینی ...
لشکر خیالت چگونه بر
|
|
|
|
|
با من کمی بخند...
لحظه ای یار باش
ذره ای رسوا..
من لحظه های خندیدن
با تورا به عمری
رسوایی تاخت
|
|
|
|
|
عشق
شاید نگاهِ معصوم
دختری روستا ییست
به
شیشه
اتوبوس های
خالی
از
مسافرش
رویا.رکوف
|
|
|
|
|
گمانم
مسیح
شبی
خواب
چشمانِ تو را
دید
که
پیامبر شد...
رویا.رکوفیان
|
|
|
|
|
پراز بهانه ام..
پیراهن دلتنگیِ
اخرین دیدارمان
را تن میکنم
هم قد تنم...
اندازه
تمام روزهای
|
|
|
|
|
من شاخه ی پاییزیِ
افتاده در بادم
رها شده از
دستان نامهر خزان...
سرما زده از گرمای
تنی مجذوب..
|
|
|
|
|
پای چپم تیر میکشد...
دست راستم تصویر
چشمانت را...
مانده ام مُسَکِن برای خواب بخورم...
یا قلم بد
|
|
|
|
|
بوی پاییز میدهی...
میانه یِ ماندن
رفته ای...
رفتگرِ پیر محله مان
سراسیمه برگهایت
را جمع کرده.
|
|
|
|
|
آغشته ام
به کرونای آغوشت...
عاقبت
پادزهرم
را شبی
از تو خواهم ستاند...
رویا
رکوف
|
|
|
|
|
کتابهایم
را جمع
کرده ام..
چشمهایم
جز تو را
نمیخوانند...
رویا
رکوف
|
|
|