جمعه ۱۸ آبان
اشعار دفتر شعرِ کوچ خاطرات شاعر سید امان اله درخشانی
|
|
آشیان ویران شد و، کاشانه مان را باد برد...
خشت خشت و آجر آجر، خانه مان را باد برد...
|
|
|
|
|
دورِ احوالِ منِ غمزده باران افتاد...
تبِ شعرم به هوایت، به خیابان افتاد...
|
|
|
|
|
جدا گشتم از شاخه ها باورم باش...
در اندوهِ پاییز، شهریورم باش...
|
|
|
|
|
ای مرگ بیا، سکوت شب ما را کشت...
درد خفقان، اوج صدا ها را کشت...
|
|
|
|
|
کودتا کردی، به جان رهبر چشمان من...
یا که زندان می کنی چون یوسفِ کنعان، من...
|
|
|
|
|
ای برده خیال ما، خیالمان را بفرست...
رؤیای شبانگاهِ وصالمان را بفرست...
|
|
|
|
|
رؤیای مرا در شبِ خوابش نفروشید...
آن باغ من و، چشمه ی آبش نفروشید...
|
|
|
|
|
ابر را بر دار ها کردند و باران مرده است...
دست در دست خزان جسم بهاران مرده است...
|
|
|
|
|
ای از تبارِ نور، در دامنِ خورشید..
ای ابرِ بی باران، بر پهنه ی تردید...
|
|
|
|
|
پا به پای غم عشقت به بیابان رفتم...
|
|
|
|
|
قطره قطره اشک از، رؤیای سقفِ يادها...
می خراشد خشت خشت خانه از بنیادها...
|
|
|
|
|
برایت شعر می گریم از این چشم غزل باران...
|
|
|
|
|
خواب بودم، ظلمت شب آفتابم را ربود...
صورت زیبای قرص ماهتابم را ربود...
|
|
|
|
|
هر شب از شبهای دیگر، دلرباتر می شوی...
روی بالینِ خیالم، باصفاتر می شوی...
|
|
|
|
|
از جای وارِ ایلمان جزء یک اثر مانده...
چند تا رکُ و تیر شکسته از کپر مانده...
|
|
|
|
|
در میان سیل و طوفان، آب میخواهم چه کار...؟
توی این ظلمت سرا، مهتاب میخواهم چه کار...؟
|
|
|
|
|
باز باران، باز بی چتری در آغوشِ خیال...
عاقبت بر باد رفت آن آرزوهای محال...
|
|
|
|
|
مَرهَمِ زخمِ تنِ آبادی ام، گم گشته است...
در میانِ همهمه، آزادی ام گم گشته است...
|
|
|
|
|
چند روزی روی کوهستان، سراب افتاده است...
بر دلِ هر تخته سنگی، نقشِ آب افتاده است...
|
|
|
|
|
بلوط ای، تداعی گرِ بی کسیهای من...
بلوط ای،تو تسکینِ دلواپسیهای من...
|
|
|
|
|
شدم در سرآغاز تکثیر تو...
همآغوش طوفان و درگیر تو...
|
|
|
|
|
عشق را همچون زلیخا، پای یوسف پیر کن...
خاک کوی و بَرْزَنَتْ یارا ، تو دامنگیر کن...
|
|
|
|
|
در شبی بی انتها، بر پشت بامِ دردها...
سایه ی من گم شده، در ازدحام دردها...
|
|
|
|
|
فصل کوچ ایل در پای بهاران مانده است...
آرزوهایم در آغوش سواران مانده است...
|
|
|
|
|
ای باغ زیبای من ای، گم گشته در یاد...
از هر درختت، بوی تنهایی دهد باد...
|
|
|
|
|
آذر ای، بانوی غمهای هبوطِ پاییز...
با همه شور،به آغوشِ زمستان آمیز...
|
|
|
|
|
من چو آدم شده ام،تا که بفهمم رازت...
|
|
|
|
|
باغمان از بید مجنون، بوی لیلا می دهد...
ایلمان با کوچ هایش، عشق معنا می دهد..
|
|
|
|
|
سایه ها در سایه ی خورشید، بی معنا شکست...
پشته ای پر درد بر، هر شانه ی دنیا شکست...
|
|
|
|
|
شبی با دلِ مستِ من، دلبری کن...
رها از سرت، هجمه ی روسری کن...
|
|
|
|
|
عمرِ پاییز گذشت و، خبر از یار نشد...
نُتِ موسیقیِ دَی، همنفسِ تار نشد...
|
|
|
|
|
📝خزان عمر...
رفتم به دلِ راه و، به پایان نرسیدم...
با پای برهنه، که به سامان نرسیدم...
|
|
|