آبادی ام....
مَرهَمِ زخمِ تنِ آبادی ام، گم گشته است...
در میانِ همهمه، آزادی ام گم گشته است...
بوی آویشن،چَویل و پونه های بیشه ها...
با مشامِ پر ز دود آن شادی ام، گم گشته است...
مشک های پر زِ دوغ و تاوه های نانِ گرم...
دادِ من، اَندر تبِ بیدادی ام، گم گشته است...
کبک ها در کوهساران، بر فرازِ قُله ها...
بی هدف در کوچه ها، صیّادی ام گم گشته است...
وعده های عشق شیرین، زیر چتر یک بلوط...
آن همه دلدادگی، فرهادی ام گم گشته است...
سایه های بیدِ مجنون و بلوطِ پیرمان...
با تبرهای پر از عنّادی ام، گم گشته است...
ریشه ی احساسِ پاکِ کودکی هایم شبی...
در همان باغ و بَرِ اجدادی ام، گم گشته است...
سالها مجنونِ کوهستان، میانِ دشت ها...
خانه ی لیلای بی بنیادی ام، گم گشته است...
آن نوای نی زِ چوپان های دِه، در فصلِ سبز...
در سکوتی پُر زِ بی فریادی ام، گم گشته است...
مزرعِ گندم، کنارِ چشمه در بالای باغ...
با دِرویِ خرمنِ خردادی ام، گم گشته است...
نورِ آن فانوس های، مالِ پر از های و هوی...
گشته خاموش و شبِ آبادی ام، گم گشته است...
دامنِ پر مهرِ مادرهای ایلم، در قدیم...
مانده گویا، مهر مادرزادی ام، گم گشته است...
بعد از آن کوچیدنِ ایلم، به شهرِ بی کسی...
بی گمان آبادیِ آبادی ام، گم گشته است...
سروده شده؛
دی ماه 1395...
✍🏻سید امان اله درخشانی...
بسیار زیبا و خاطره انگیز بود
به نوعی مبین مشکلات جامعه