دوشنبه ۲۸ آبان
|
دفاتر شعر علی احمدی (حادثه)
آخرین اشعار ناب علی احمدی (حادثه)
|
همیشه گوشت لُخم و مرغ بریان ، سهم مهمان بود
خوراک ما مرض ، یا اینکه دردی فاقد دارو و درمان بود
جواب حرف ما یامان و صدها گونه زهرِ مار
میان حرف های پوچ مهمان دم به دم قند فریمان بود
من و همشیره ام مظلوم تر از بردگان بی پناه مصر
و فرعونی که پنهان در نقاب صُلح مهمان بود
اتاق خواب ما کُهنه گِلیمی داشت پوسیده
که خوابیدن به روی آن ، نشان از عُمق ایمان بود
کف سیمانی و صد چاکش آماده برای جنگ
و دیوارش که آبستن ، به اشک و آه باران بود
همه شب تُخم چشمانم چو مِیّت باز می گردید
به قدری که چراغش بی فروغ و زرد و نالان بود
هر آن چیزی که می دانی تو از مفهوم بدبختی
و یا کمبود و حسرت در اتاق ما فراوان بود
کنار این جهنّم در بهشت ویژهٔ مهمان
خلاصه گویمت تصویری از تخت سلیمان بود
*********************
خطا باشد بگویم فرش ، چمن زاری شگفت انگیز
که لای تار و پودش دفن می شد لشگر چنگیز
دو لایه قالی کرمان ، به هر سو پرده آویزان
مُتکّا از پر قو سیر، در و دروازه گل ریزان
شمیم لاله عبّاسی ، فضا غرق سرافرازی
همه بیگانه با ماتم ، نشاط و خنده و بازی
زمینش در نکاحِ عود ، هوایش مستِ از عَنبر
به هر گوشه گل و بلبل ، زُغال پُخته در مجمَر
بلورین جنس قندانش ، مُرَصّع نای قلیانش
و اَندر حسرت بوسه ، لبِ لب سوز فنجانش
به قدری مست می گشتی ازعطر چای گیلانی
جلویش لُنگ می انداخت انگور از پریشانی
چگونه گویمت از میوه و آجیل و شام شب
که یک آن لرزه می افتد بر اندامم و یک آن تب
چگونه می شود ممکن ،انار و خربزه باهم
گلابی، پرتقال ، انبه ، و خرمالو و موز درهم
صدای خنده های پستهٔ خندان درون دیس
گواراتر از آب چشمه ، آبِ میوه در ساندیس
گلابش با مشام تو ، غزل می خواند از قمصر
لَبت با قهوهٔ قاجاری کمیاب می شد تر
دو نقشِ لیلی و مجنون به روی پنجره ، آخر
به شوق عشق بازی های مهمانی شدند همسر
به گینِس ثبت شد تندی فلفل های مهمانی
چو می خوردی پریشانی ، نمی خوردی پشیمانی
تو گویی زعفرانش منشا پیدایش خورشید
و دوغش همچو یک آتشفشان ، همواره می جوشید
هم آغوش سبدهای حصیری سبزی تازه
ژله ، زیتون و لیمو خارج از مقیاس و اندازه
همه در انتظار جوجه های آخر پاییز
نفس ها حَبس ، سکوت حاکم ، گلو از کودتا لبریز
کبابش اصلِ قفقازی ، برنجش اهل طنّازی
زفافِ ذائقه در حجلهٔ سالاد شیرازی
و با اذن پدر می تاختیم بر سُفره همچون ارتش نازی
که می شد سقف بشکافی و طرحی نو در اَندازی
عواطف پوچ بود آن لحظهٔ حسّاس و بُحرانی
نه پرسش کن نه من گویم ، که حدّش را نمی دانی
رَه باریک و رانِ گوسفند و ضعفِ درجان ها
کجا دانند حال ما ، به وقتِ شام ، مهمان ها
همیشه واژهٔ مهمان ، برایم یک کسالت بود
اگر چه بودنش نعمت ، نبودش هم سعادت بود
بدون شک یقین دارم ، که حکم بنده ناحق نیست
زِ مهمانان ما یک تن ، حبیب حضرت حق نیست
به غیبت جملگی مشتاق ، بساط بزمشان هم داغ
و در خوش مَشرَبی بودند به هر جا شُهرهٔ آفاق
به نُدرت یافت می کردی ، در آنها دست و دل بازی
وکیل اشتباه خویش ، برای دیگران قاضی
و گاهی هم که می دیدم در آنها عالِم و استاد
چنان در پرخوری آباد ، هزاران داد و صد بیداد
خدا رحمت کُند همسایه مرحومهٔ ما را
قلم در وصف خوردن های او در آه و واویلا
زنی با چشمهایی تیره تر از شام ظلمانی
زِ نسل آن کلانترها که می دانم و می دانی
چنان بر سفره می شورید که مرغ پخته پر می زد
به هر بشقاب و دیس و کاسه و پیمانه سر می زد
به قامت آنچنان پرّو ، به سروستان نظر می زد
و خورشید از بَرِ کتف چپش ، هر روز سر می زد
زبانم لال اگر می خورد پَرَش بر پیکرت ، انگار
اصابت کرده گنجشکی ، به جای پنبه بر دیوار
تصوّر کن شبی دیجور ، خطایی کرده ام ناجور
کمربند پدر مسرور ، و رَه ظلمانی و مستور
به سرعت می شدم من دور ، دمادم از پدر دستور
به زیر چَفتِهٔ انگور ، خودم را یافتم در گور
زن همسایه می آمد دهد پیغام مهمانی
نگو بابا به من می داد هشدار از پشیمانی
صدای گریهٔ مادر ، من بیچاره بی یاور
زن همسایه هاج و واج ، گناهی که شد آخر شر
نبیند بد دو چشمانت ، همین مهمان به قربانت
خدا رحمت کند من را ، بُود آباد ایرانت
چنان خوردم به او ای دوست،که روحم گشت سرگردان
نکیر و منکرم حتّی ، زِ عمق فاجعه حیران
اَلا یا اَیُّها المادر بزن بر سینه و بر سر
که آخر در رَه مهمان ، عزیزت شد گل پَر پَر
زن همسایه دستش را به روی سیمِ برق آویخت
که عزراییل خشکش زد ، چو دید آتش از او می ریخت
پدر بی حرکت و بی جان ، زن همسایه قصد جان
تن رنجور من در خون ، و مادر سوی من گریان
در آن اوضاع بُحرانی ، زمان در نابسامانی
که زد آسیب بر یک شهر ، سفیر شوم مهمانی
هراسان گریهٔ خواهر ، و می زد مادرم بر سر
پدر ناگه کمر خم کرد ، و زانو زد به چشم تر
شدم احضار یک دفعه به اذن صاحب محشر
همی دریافتم کم کم که عمر من رسید آخر
زِ دنیا دور می گشتم ، و می دیدم از آن بالا
پزشکان در تلاشی سخت ، پدر در آه و واویلا
به یکباره رسیدم عرش ، رها گشتم زِ جور فرش
به دنیایی که مهمانی ، سر سوزن ندارد غَش
همه هم سنّ و سال هم ، همه بی دغدغه ، بی غم
فضا از عاشقی لبریز ، همه در قالب آدم
زِ دیوان الهی یک ، ملک بر من بشارت داد
به یُمن نوجوانی خانه ات اینجا شود آباد
برو سوی بهشتی که خدایت میزبان باشد
و مهمانش حبیب خالق و جنّت مکان باشد
غم مادر و اشک خواهر و بغض پدر در دل
نگاهم کرد یک حوری و شد اندوه من باطل
دو چشمم خیره بر رویش ، شدم افسون ابرویش
تو گویی باز جان دادم میان باغ گیسویش
به چشم خویشتن دیدم ، ملائک را به میخانه
مُهیّا گشتن آدم ، زِ گِل در جان پیمانه
به این گویند مهمانی ، که در وصفش تو وامانی
نه آن مهمانی دنیا ، پُر از نیرنگ و ویرانی
بماند بحث اخلاق و مرام و حکمت و منطق
تب حوری گرفتم بد ، و دارم می کنم من دق
خداوندا ببخشایم تو جان تازه ای هر دم
و با هر عشوهٔ حوری مُقرّر کن فنا گردم
در آخر بر سرم آمد ، از آن چیزی که ترسیدم
مرا بوسید آن حوری ، خودم روحِ خودم دیدم
شدم من پادشاه عشق ، به شطرنجِ دلِ پاکش
و در جا مات گشتم من ، به کیش آن رُخِ ماهش
پس از یک عمر درحسرت و امر ونهی وصد محنت
رسیدم من به آزادی ، بدونِ مرز و بی منّت
خلاصه جایتان خالی ، به آن دنیای متعالی
نهادم پای و از حیرت شدم من غرق خوشحالی
دلم دریاچه ای از خون ، روانم سرکش و مجنون
زدم فریاد آزادی و غم از سینه شد بیرون
مُهیّا شد شراب ناب و هر سو حوریانِ ناز
نکن خوش دل مخاطب جان ، نشد مهمانی ام آغاز
کویر خشک لبهایم ننوشید از لبِ حوری
بر این بختِ سیَه لعنت ، نکردم مشقِ کیفوری
سفیر حق خبر آورد ، خدا جان تو را بخشید
زمانی التماس مادر و بغض پدر را دید
کمی دیگر به احیای طبیبان زنده می گردی
به دنیا مهرورزی کن تو تا ، روزی که برگردی
زدم فریاد ای ایزد ، گناهم را چه می دانی ؟
که عطشان از لبِ دریای جوشانت تو می رانی ؟
من از ترس پدر جستم ، به غفلت چشم خود بستم
به لطف غول همسایه ، زِ دنیا رخت بر بستم
خدا گفت از چه رو جستی تو از دست پدر در باغ؟
بگویم علّتش را تا ، شوی مانند نقره داغ؟
تو با آن دخترِ ، گفتم غلط کردم خداجانم
مکن فاش این جهالت را ، زِ ناز حور حیرانم
کنون من باز می گردم به آغوش عزیزانم
منم این بندهٔ ناچیز ، که از حور تو گریانم
به جهل من خدا خندید ، و نوری سوی من تابید
و زندانی به نام جسم ، به پای روح من پیچید
میان خواب و بیداری ، نگاهم کرد آن حوری
مرا بوسید و گفت عاشق ، زِ کار بد بکن دوری
به او گفتم الهی که ، همیشه نوکرت باشم
دهی هر دم به من دستور ، و من فرمانبرت باشم
گشودم چشم و یکباره ، میان خانه غوغا شد
از آن تاریخ تا امروز ، درونم عشق حاشا شد
گذشتِ ایزد منّان ، برایم درس ایمان بود
سیه چشمان آن حوری ، مرا آرامش جان بود
از آن پس واژهٔ مهمان بلای جان من گردید
چو خواهی حرف دل گویم ، شبیه مکر پنهان بود
حبیب حضرت حق را در آن عالم توانی یافت
در اینجا هر که را دیدم پُراز اشکال و نقصان بود
حکایت تا ابد باقی ، و دفتر مَملو از کمبود
نبخشم بنده مهمانی ، که دور از لطف یزدان بود
همیشه قبل مهمانی محیط خانه زندان بود
برایم احترامش پُتک ، و روحم همچو سِندان بود
من و بغض و غروبی خفته در خونِ دل خورشید
اساس تربیت دوران ما از ریشه ویران بود
سروده : علی احمدی (بابک حادثه)
|
نقدها و نظرات
|
عرض ارادت بیکران استاد استکی والاقدر | |
|
والامقام جناب عزیزیان بنده نوازی شما مایه مباهاتم گردید | |
|
عرض ادب استاد خوشرو ادیب گرانمایه منت بر حقیر نهادین .. | |
|
گل باران باد هر گاه از حیات با برکتتان استاد خوشروی بزرگمهر | |
|
جناب استاد رضوی گران ارج حضورتان سبب زیبایی می گردد | |
|
سپاس سرور بزرگمهر مهر بانو کاسیانی خوش آمدین | |
|
منت نهادین بر حقیر جناب شهنی والاقدر مهرتان افزون | |
|
درودتان باد سرور گران ارج مهر بانو رحیمی والاقدر ... قبای فاخر استادی بر پیکر جهل من دون گشاد آید سپاس که اینگونه خطاب می نمایید تا مجبور به رشد گردم ...درودهاااا | |
|
قدم رنجه فرمودین جناب قایدی استاد عزیز و پوزش دیر پاسخگو شدم | |
|
درودتان باد والامقام و سپاسمندم از وقتی که اختصاص دادید ... اینان که کلا چیزی به ارث نبرده اند جز عشق به تحجّر و دگمیسم زننده و واپس گرایی افراطی . درودها بر شما | |
|
عرض ادب جناب احسان گران ارج بنده نوازی فرمودین | |
|
درودتان باد استاد پوزش خواهم دیر پاسخگو شدم | |
|
عرض ارادات خالصانه استاد انصاری نازنین درودتان باد | |
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.
بسیار زیبا و خاطره انگیز بود