غرلی بداهه چون زمزمه ناخوداگاه مرثیه خوانی پیر
سینه قبرستان حرف است و واژه بر زبان نمیچرخد
زمستان است گویا آری اخوان سلامی بر دهان نمیچرخد
تمام زندگیم چو فلسفه ای ملال آور
حدیث عشق دگر در زمان نمیچرخد
حقیقت است خدا یا که...خواب می بینم
گالیله کیلویی چند جهان نمیچرخد
عجب زمانه لالی شده سوشیانس مددی
بر لب بلال حبشی اذان نمیچرخد
هنوز میترسم از وقتی که خاطره مان از هم تنها یک جمله باشد ...یادش بخیر
از رویای پریشان خدا پرت میشوم
در سیاه چاله پر ازدحام یک نیستی جاودانه
و نگاهم انگار از ساختمانی هفت طبقه کله پا میشود
و همان لحظه یادم میرود که بودم .
چرا هستم میگویند حافظه اش مخطل شده و من هنوز گیج ام اینها دارند از کدام خاطره حرف میزنند
من که تا یادم میاد نبودم
همه چیز تو بودی
ای ع ش ق
آیا کسی مرا این دور برا ندیده من مدیسک گم شدم
از یابنده تقاضا میشود
دیوانه وار عاشق شور
خدا را چی دیدی یهو معجزه ای
شد حافظه ام بر گشت
بسیار زیبا و شورانگیز بود
سرشار از احساس
امید که صد و بیست سال دیگر خرم و خوش بسرایی
موفق باشی