يکشنبه ۳۰ دی
|
آخرین اشعار ناب عنایت اله کرمی
|
پیرمردی آزموده ، مهربان
زندگی می کرد با پورِ جوان
پورِ او را کودکی بود و زنی
خانه اش سرشار بود از روشنی
جان آن پیرِ شریف و کاردان
بی ریا و کم سخن شیرین زبان
سخت بر جان پسر وابسته بود
گرچه گه از کارهایش خسته بود
پیر چون دلواپس فرزند بود
دائماً او را ره از چَه می نمود
در خصوص زندگی بالندگی
فکر نیک و خدمت و سازندگی
در مسیرِ کامیابی ، عافیت
حُسن خُلق و خوبی و خلاقیت
گوهر نابی اگر در کیسه داشت
در کفِ دستِ عزیزش می گذاشت
فی المثل می گفت ای جان پدر
حفظ کن جان را ز آفات و خطر
قدرِ گنج تندرستی را بدان
قیمتِ یاقوتِ هستی را بدان
این حقیقت را بدان فرزند من
حاصلِ جان و تنم ، دلبند من
حالِ تو چونان ترازوی من است
شاخص آبادی کوی من است
حفظ کن تن را ز بادِ ناخوشی
تا که بابا هم بزیید با خوشی
مهرِ بابا را پسر در سینه داشت
با پدر او الفتی دیرینه داشت
لیک چون معنا بر او مستور بود
از دل و اسرارِ بابا دور بود
پاسخی می داد از روی هوس
تا نمی شد قانع از آن هیچکس
این که من هم بالغم هم عاقلم
سختکوش و قدردان و قابلم
نیک می دانم صلاحِ خویش را
فرق بین گرگ ها و میش را
طفل خامی نیستم من ای پدر
فکرهای پخته من دارم به سر
دستِ آخر باز حیران این پسر
ناتوان و مانده از درکِ پدر
بی خبر از خِبرَت ممدود او
محنت و ایثار نامحدود او
پندِ بابا را به خوبی می شنود
لیک نسیان و تغافل می نمود
چون پدر فرزند را غافل بدید
با ملاحت نقشه ای شیرین کشید
منتظر شد تا زمانی سر شود
شاید ادراکِ پسر بهتر شود
در ترصد بود تا اجرا کند
حِسّ خود را در پسرالقا کند
روز و شب چرخید پشتِ یکدگر
هیچ تغییری نیامد در پسر
صبر بابا رو به پایان می رسید
موعد برف و زمستان می رسید
لاجرم در یک طلوع برف بار
شد پدر بهر پسر آموزگار
رفت کودک را به آغوشش گرفت
بعد او را بر سر دوشش گرفت
قصدِ رفتن سوی ایوان کرد او
جمله خویشان مات و حیران کرد او
بُرد ، کودک را به سوی برف ها
تا ببندد زین ظرافت طرف ها
چون پسر این کارِ بابا را بدید
داد و فریادش به منزل ها رسید
کاین چه کارِ پر خطر باشد پدر
باز گوی و فاش کن بر ما نظر
پیکر کودک کجا ، سرما کجا ؟
با برودت نیست جسمش آشنا
او ، نمی دانی اگر ناخوش شود
یا تبی در ساحتِ جانش دَوَد
آن زمان من مانم و افسردگی
درد و رنج و غصه و درماندگی؟
نیشخندی پر ز معنی زد پدر
گفت: این درس پدر بود ای پسر
امتحانی بود تا آگه شوی
با هوا و حال من همره شوی
حال دانستی تو تشویش مرا ؟
درک کردی این دلِ ریش مرا؟
نزد من چون تو ، همان طفلی پسر
گرچه داری سِنّ و سالی بیشتر
عشق فرزندی رسد از آسمان
این گهر بالیده در باغِ نهان
جان بابا و پسر باشد عجین
فارغ از هر سِنّ و سالی از سنین
پندِ ما را تو دگر ارزان مگیر
گرچه باشی پهلوانی نرّه شیر
چون پسر از حال وی شد باخبر
با زبانی الکن و افکنده سر
گفت ای جانم فدای مهرِ تو
عشق پنهان در نهان و چهر تو
اینک احساس تو را دریافتم
گفته هایت را چو گوهر یافتم
نکته ها اندوختم زین ماجرا
تا که روشن شد حقیقت ، این مرا
درکِ احساس پدر ، یابی به سر
آن زمانی که خودت گردی پدر
|
|
نقدها و نظرات
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.
بسیار زیبا و آموزنده بود
موفق باشید