پنجشنبه ۲۲ آذر
|
آخرین اشعار ناب عنایت اله کرمی
|
ای خدای جمال وجان وجهان وی که آگه تویی به سرّ نهان
صاحب قدرت و جلال تویی مالکِ بی شریک هر دو جهان
کسبِ قرب و رضایتت مشکل قیل و قال و شهادت آسان
نام تو مرهم دل عشاق یاد تو بهترین ره درمان
ما همه بندگان درگاهیم حکم فرما که ما بریم فرمان
گر کنی لحظه ای رها ما را یا گذاری به حال خود یک آن
کوروَش یا به چاه جهل افتیم یا شویم سالک رهِ شیطان
دوش با اشتیاق و شور و امید بعدِ عمری فلاکت و حرمان
پی یک نکته از حقیقت ناب می دویدم به هر طرف حیران
تا رسیدم به محفلی روشن مملو از مردمی پر از ایمان
شیخی آنجا سخنوری می کرد با دو صد اقتدار و اطمینان
عده ای با محاسنی مغشوش حلقه کرده به گردِ شیخِ جوان
گوشها باز و چشمها بسته مشتها با گره ، گشاده دهان
شیخ با آن خطابۀ پر شور لرزه افکنده بر پیِ ایوان
با تحکم چنان سخن میگفت همچو فرماندۀ صف و گردان
هان که ای مؤمنین بپاخیزید بشتابید ، سوی تیر و کمان
من که بی آیت مسلمانی گشته بودم به گوشه ای پنهان
لحظه ای بی نفس نظرکردم به رجزهای شیخِ تلخ زبا ن
خانه از پای بست ویران بود او به فکر بقای تخت روان
بیمناک و شکسته دل مغبون دور گشتم ز اهل آن سامان
بگرفتم رهی دگر در پیش خسته و نا امید ومات و دوان
اوفتادم به کلبه ای دریک باغ مخروبه ای به فصل خزان
چیره شدخواب و خلسه برجانم "به طریقی که شرح آن نتوان"
یافتم خویش را برِ پیری نکته دان و خبیر و خوش الحان
تکیه بر شاخه ای زیاس سپید پای در آب چشمه ای جوشان
تا مرا دید با اشارت گفت از چه اینگونه گشته ای حیران
پی عقل و کمال می گردی یا که هستی به فکرِ فتح جهان
گفتمش کو حقیقت خالص بِنَما راه فهم آن آسان
پای از آبِ چشمه کرد برون ایستاد با صلابت و احسان
آنکی بر گرفت روی از من به افق خیره گشت آن انسان
زیر لب گفت با کمال وقار مرد راهی اگر بخوان و بدان
که عدالت نشانۀ حق است همه جا فارغ از زمان و مکان
آن حقیقت که از ازل بوده وعدۀ صاف و روشن قرآن
زندگی زیر سایۀ عدل است حاصل آن تکامل انسان
جامۀ خالص حقیقت را با عدالت فقط به تن بتوان
نه به جنگ و جدال با اغیار نه به داغ و درفش فرزندان
گاهِ آخر که عزم رفتن کرد باز گفت این به چهره ای خندان
که فقط اوست خالق هستی
نیست بالاتر از یدش دستی
از تو ای یار من جدا نشوم تا که در خواهشم رها نشوم
راه تو راه پر فراز و نشیب ترسم از آنکه آشنا نشوم
کوره راهِ فریب بسیار است فهم ده تا که من فنا نشوم
همه جا خیمه ریا بر پاست چه کنم خواب با ریا نشوم
"من رهِ کوی عافیت دانم" بسته به دستِ اغنیا نشوم
سعی دارم که با دلی صافی موجب رنجش خدا نشوم
سر بسایم به آستان ادب قانع از حرفِ نابجا نشوم
دانه کش مور را نیازارم خارِ راهِ برهنه پا نشوم
درد بر درد او نیفزایم درد او را اگر دوا نشوم
گر حنای دغل فراوان شد رنگ بی رنگ آن حنا نشوم
من قسم می خورم که از این پس بندۀ قدرت و هوی نشوم
دلخوشِ ریش و مسجد و تسبیح مهر و سجاده و دعا نشوم
واردِ مجلس شعار و ریا جمع بی رونق از صفا نشوم
خارِ چشم ستمگران باشم درصفِ خصم اولیا نشوم
بهر آزادگی به جدّ کوشم پیرو مکتبِ جفا نشوم
همرهِ سارقان مال یتیم همدم دزد بی حیا نشوم
من رهِ رستگاری چون یابم؟ تا رها زین همه بلا نشوم؟
پادشاهی محال و نا ممکن تا به درگاهِ حق گدا نشوم
نشوم بهره مند از مهرش تا که مؤمن به این ندا نشوم
که فقط اوست خالق هستی
نیست بالاتر از یدش دستی
"دوش رفتم به کوی باده فروش" تا کنم باده ای ز جامش نوش
جمع مستان بدیدم آنجا خوش چشمِ آنها به دستِ باده فروش
محفلی گرم و روشن و خالص پر ز صافی دلانِ صافی نوش
"ساقی ماه روی مشکین موی" ساغر می به دست ، کوزه به دوش
چرخ می زد میان می نوشان گردِ مجلس نشسته دوشا دوش
چشم ها روشن و حقیقت بین حلقۀ عشق ساقی اندر گوش
همه مسرور وشادمان از آن همه مستغنی از ذکاوت و هوش
منِ مغرور عقل و ذکر و نماز باسری پرسؤال و جوش و خروش
بنشستم کنار پیری مست با دلیل و نزاکت و خاموش
گفتم ای ساکن سرای صفا صوفی راست گوی راست نیوش
بهر چه جای معبد و محراب خُمِ می برگرفتی در آغوش
درک معنا چگونه خواهی کرد با سری مست و واله و مدهوش
چهره درهم کشید و محکم گفت شو رها زین همه خطوط و نقوش
حکمت و راز را ز سرچشمه جام می را ز دست یار بنوش
"پا به راه طلب نِه از ره عشق" خرقه از تار و پود نور بپوش
دل و جان شستشو بده با می تا که گردد قرارگاه سروش
معبد و می نشان معشوق است پی کسب وصال او می کوش
دستِ تو چون رسد به دامن او با دلی تیره و سری مغشوش
این بگفت و پیاله را برداشت خود که نوشید گفت: بریز و بنوش
چون کشیدم به چشم خود دیدم یار را دلربا تر از دی و دوش
لبِ شیرین گشوده با من گفت بِشِنو، این حدیث عشق به گوش
که فقط اوست خالق هستی
نیست بالاتر از یدش دستی
گوش جان بِگُشا که جان شنوی آنچه نشنیدنی است آن شنوی
گر در آیی به جمع بیداران رمزِ عشق از فرشتگان شنوی
محرم آسمانیان گردی نغمۀ اهل آسمان شنوی
بشنوی آنچه در دلت خواهی وآنچه خواهد دلت همان شنوی
نالۀ عاشقان مسکین را از فراسوی کهکشان شنوی
رقصِ بلبل به گِرد گل بینی نغمه ها از هزارِ جان شنوی
نیمه شب در سکوتِ بی پایان بس ترنّم ز عاشقان شنوی
بی نیاز از حضور در باغی ساز و آواز باغبان شنوی
ذکر و تسبیح باد و باران را از بر و برگِ بی زبان شنوی
آیه های متینِ حکمت را از بهاران و از خزان شنوی
همه ی راز های پنهان را روشن و خالص و روان شنوی
از حضور شفیع در گذری خبر از عمقِ آستان شنوی
آشکار و نهان یکی گردد صیحۀ خفته در نهان شنوی
تا به جایی رسی ز عقل و کمال کاین حقیقت ز هر کران شنوی
که فقط اوست خالق هستی
نیست بالاتراز یدش دستی
|
|
نقدها و نظرات
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.
بسیار زیبا و طولانی بود
مناجات گونه، عارفانه
همراه با بیان مشکلات جامعه
خلط مبحث نشده؟