تازیانه تکبر
میخواهم برایت از گذشته ای
در همین حوالی بگویم .
از کسی که همه روزه
دستانش برای بازی کودکانه
تا آرنج در رنگها فرو میبرد .
اوکه دمادم حافظ زمزمه های خلقت بود
و انگشتانش
با تمام زبانهای دنیا مرطوب می شد
و به تورق آئینه می پرداخت .
او که پیوندهای ناکسستنی را
کشف کرده بود
و تازیانه تکبر را در پشتش
احساس میکرد ، رفت .
شما فکر می کنید چگونه باید بیابم
کسی را که بیرق صلح را در طول و عرض
شبانه روز در آسمان می گرداند ؟؟
وسعت کلامش که مانند پژواک
آبهای راکد بعد از ضربه سنگ
بود را کسی نمیتوانست
اندازه گیری کند و چنان به عمق تکلم
فرو می رفت که گویی
به خلسه ی افیون فرو رفته است .
شبی که دیرآمد همه ترسیدیم
شبی مات و خاکستری
شبی بی روزنه ی نورعارفی دلشده .
بیاد داری روزی را که
در زندان تن برایت سند منگوله دار
کومه اش را وثیقه گذاشت
تا تو آزاد شوی ؟؟
در آغوشش هیچگس نگران نبود .
همه برای یکدیگر دست تکان میدادیم
ولی حیف که دست بی رحم زمانه
او را بیش از این نصیب ما نکرد .
او که سینه اش
تبختر بی بدیل نرگسها بود ، رفت .
دست و پا زدن حتی برای دیدن
رویای او هم بی فایده است .
ولی من می بینم که در
خوابهای پریشانی ام کماکان
لطافت خود را هدیه می دهد .
نمازهای به موقع اش ما را
از لطف به جا آوردن قضا
محروم کرد .
باقر رمزی باصر
بسیار زیبا و شورانگیز بود
عالی
دستمریزاد