انقدر نپیچان که دگر تاب نداریم
خشکیده به نوریم دگر آب نداریم
گر در برِ خود کوزه نداری ز چه آیی؟
کن کوزه پر از آب که ما خواب نداریم
گر آب نشد شربت و نوشابه بیاور
با ساندیس و سن ایچ که آداب نداریم
نوشابه اگر پر ز ضرر هست ولاکن
رو دوغ بیاور که در این قاب نداریم
آب است که روشنگر ما بخت بدان است
بی آب نه ما روز و نه مهتاب نداریم
این مغز چو بی آب شود یاوه ببافد
همچون دِهِ ماییست که ارباب نداریم
زان روز که قطع است جهان زیر و زبر هست
بر شیرِ سرِ دوش که جوراب نداریم
حتی نشود شست لباس و موکت و فرش
آبی اگرم وصل شود فاب نداریم
هر بار شود چیز جدیدی گم و ماها
برنامه جامع که درین باب نداریم
یه روز دکل روز دگر ماسک و اتانل
ما در دِه خود میل به القاب نداریم
سیلی زن و دلسوز و به خط ویژه رو و مرد
یک شخص بزرگی که در احزاب نداریم
باران که ببارد بشود سیل ، دریغا
خیر است و مبارک ، نه که سیلاب نداریم
هر منظره زیباست ولی منظره ی سیل...
اشکیست به چشم و رخ شاداب نداریم
گیتار و دف و تنبک و تنبور کجا رفت؟
چندیست درین قافله مضراب نداریم
دلسوز بگفتند که در بورس صفا کن
صد شکر که ما دوست ناباب نداریم
عمریست گران مایه تر از آب که رفت و
مویست سفیدک زده، سرخاب نداریم
بیدار، دگر بس کن و خاموش قلم باش
آبیست ، بر این شمع که اعصاب نداریم
بسیار زیبا و بجا ست
مبین مشکلات جامعه
دستمریزاد