صحبت از چشم سیاهت همه شب در من همه گیر شود
چنگ میزنم بر تار مویت شاید که دلم لحظه ای سیر شود
نه تو دانی که من یک شبه شیدایت شدم
نه من دانم این تب در تنت،با چه ترفند آرام شو
************************
جامه ز تن درانده ام،در خم می نشانده ام
از سَر و سِر پرانده ام،هر چه به غیر دوست را
جام شراب لب توست،آب حیات تب توست
غرق تو گشته جود من،سجده به سجده مانده ام
**************************
افسانه تویی چشم به راهت بودم
گویی یک عمر خفته در چشم سیاهت بودم
چو به من رسیدی و پلک زدی
ناخودآگاه اسیر دل پاکت بودم
*****************
خنده مستانه ات را حرمتِ جان من است
جان من خفته در نگاهت،پریشان همه احوال من است
من ز یک پلک بر هم زدنت جان میگیرم
صد جانم فدای یک پلک بر هم زدنت
***************
هم آغوش یک تکه یخ شده ام
گویی محکوم به ابد و مسخ شده ام
دردی ندارد،چراکه بی حس میکند قلبت را
یک قندیل آویزان زدرخت،ز غم شده ام
*************
گاهی میدرخشی همچو ماه در آسمان
بند بند وجودم از تو میخواهد که بمان
قلب سرکشت معنی درد را نمی داند هنوز
میروم بی من شوی روزی پریشان،تو بدان
********************
رنگ از رحم ستانده ای
در خاک و خون کشانده ای
سیراب نمیشوی زمن
تیر غضب چه بی دلیل
در قلب من نشانده ای
درودبرشما