« لعل لبش »
اي خالق ، اين بشر كه سخن گفتني كند
صحبت زِ نيست خود و زِ تو ماندني كند
حكمت بجويد از تو وگويد به خلق تو
لعلِ لبش1 ، زِ حكمت تو سُفتنـي كند
آن رسم دوستي تو، خود روشنس به ما
با رسم دوستي ، كه توان دشمني كند
هركس فروتن است زِ تقوا و زهد و علم
خود را برون زِ جاده ي ما و مني كند
واي ازكسي كه صحبت آن بر من است وما
آنجا كه ناتوان طلب از ايمني كند
در دوستان ، تو آن ره ما و مني مجو
آن دشمنس كه خود من و ما و مني كند
در دفتري كه صحبت ما جزء ثبت اوست
نـتوان كسي كه صحبت خود گفتني كند
واي از من و تو و من و مايي جمله خلق
ما عقلمان زِ حق ،طلب از هر دني كند
داد از دَمي كه صحبت خود گفته اس به ما
از ما حساب صحبت بـشنفتنـي2 كند
دندان من به درد شده است بر حكيم
خواهد حكيم ، چاره اش از كندني كند
من مبتلا به دردم و در دست اين حكيم
خاك است بر سرم، اگر آن دشمني كند
ديدي رفيق ، چاره ي دردم بر حكيم
نـتوان كسي به حكمت حق ، دشمني كند
اين گردش زمانه بـگردد چو آسياب
گندم در آسياب،طلب از مايي و مني كند
ديوار آسياب بلند است تا فلك
كوتاه طبع من ، طلب از ايمني كند
قرآن بـگفت: جمله نشيب و فـراز دهـر
در دهر كيست ، جرأت نـشنفتنـي كند
در راه سيل ، نيست ره ايمني ابد
طبعم زِ سيل آن طلب از ايمني كند
قرآن بـخواند از شوق، معلم به گوش ما
از ما كه بود شوق بـر آن خواندني كند
آيا جفا به من كه روا داشت ، غير دهر
واضح به من جفا ، همه دهر دني كند
اي يار من ، بيا بشمار اين جفاي دهر
گر همت تو جرأت بـشمردني كند
از صد هزار جور و جفا ، يك رقم بيار
ذهن تو گر توان رقم آوردني كند
داد از منس كه خلق زمين ،دشمنس به من
آن كو كه بر تو ، ابروي خود منحني كند
در پايگاه عشق ، بـبينم نفوذ تو
عشق منـس نفوذ تو را ديدني كند
بازا نفوذ ديگري آور به عشق من
تا عشق من به ذوق تو جان كندني كند
عمرت دراز باد و خوشا حالت اي حكيم
بر طول عمر تو ، كه توان دشمني كند
داد از دَمي كه خلق به روز حساب حشر
پرونده ي سياه خودش ، ديدني كند
بر انتظار لطف خدا ، كي توان كسي
با رأي خود زِ لطف خدا ، گفتني كند
در انتظار يار ، اگر مي بُوَم چه باك
لطفش به ذهن من ، سخن آوردني كند
تا يار من نـخواهد و تعليم من نـكرد
خوبـس حسن كه ترك سخن گفتني كند
٭٭٭
1- كنايه از معشوق 2- شنيدني
حسن مصطفایی دهنوی