خورشید به تاراج رفته ی من
اندوه دخترانی ست مدام
در پی نجات بشارت خود
مجذوب گریه های قوم رهاشده ی خود می شدند
آسمان غربت گذشته ی پنجره ای است
در تکرار بینش خود
اندیشه وارستگی گریه ها را
به خواب می برد
من ازخاک پدران خود
اندوه نسیم ها را
به حجم خونین آبها خواهم گفت
ای افزون تر از زجر چراغ ها
به کدام لحظه در تفکر عصاره ی خاک
وارونه آکنده از سرنوشت شد؟
به کدام لحظه خورشید محدود تر از تفکر ما
اشاره ی مسکوت خدا خواهد شد؟
ای افزون تر از هراس مرداب حیرت
زیر سر کدام برگ
دگرگون نور
وغوغای حیرت خواهی شد
خورشید به تاراج رفته ی من
غروب ، هیاهوی مبهم ثانیه هاست
وشاید ذهن روشن آسمان کوری ست
هرچند در دقایق خود
قرینه ی ذهن مرگ دامنه ها خواهد شد
سکوت غفلت خاطر حجاب توست
در آینه ای که
اشاره به مرگ نور داشت
در آینه ای که
اشاره به خورشید تاراج رفته
ورودخانه ای بود
که هیچ وقت سمبل ماهی ها نخواهد شد
غم مبهی است در اندوه دختران وقوم رهاشده
با احترام محمدرضا آزادبخت
تقدیم به پیش بینی مبهم یک درد برای خورشید تاراج رفته
چه زیبا
درد خورشید را به تصویر کشیده اید